۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

در رویایم ; پدر

و ناگهان پیدایش شد . مثل اینکه اصلا خودش نبود . حال و احوال خوبی نداشت . به چشمانم خیره شد و خوب وراندازم کرد . پی گمشده ای در من می گشت . دنبال آنچه عمری در پی ان دوید و به ان نرسید . دستانش را روی شانه هایم گذاشت . ستگینی انها بیشتر از گذشته روی دوشم احساس می شد .
خودش را به من نزدیک تر کرد . دهانش را نزدیک گوشهایم کرد و شروع کرد به پچ پچ . نمی دانم چه می گفت . نمی دانم ناله می کرد یا مثل گذشته ها شعر می خواند . کلامش اهنگ داشت اما نمی توانم بگویم که قطعا شعر می گفت . بداهه سرایی هایش در بین اشنایان زبانزد بود . اما اینبار مثل اینکه چیز دیگری می گفت .
دیگر مثل گذشته بوی ان عطر دلنشین را نمی داد . بویی که از او به مشامم می رسید بیشتر شبیه خاک باران خورده بود . از او فاصله گرفتم تا بیشتر و بهتر ببینمش . صورتش را کج کرد . انگار تمنایی در دل داشت یا خواسته ای . نمی دانم ! آه که چقدر سخت است گمشده ای را بعد از مدتها ببینی و نتوانی خرفهایت را به او بزنی . دستم را محکم تر گرفت . باز دهانش را به گوشهایم نزدیک کرد . تند تند نفس می کشید ...چیزهایی را مداوم تکرار می کرد . گوشم را تیز تر کردم . کلامش مفهوم تر شده بود :
- یادت نرود که چه گفتم ... یادت نرود که چه گفتم ... یادت نرود که چه گفتم ... یادت نرود که چه گفتم ...
روبرویم ایستاد . لبخند زیبایی زد و چند گام به عقب برداشت . دور شد ... دور و دورتر ... و دیگر ندیدمش ...

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

افسانه ی پدر /4

بیرون خانه ی عمو شبیه همسایه ها نیست. دیواری سنگی دارد. بعد از در، راهروی سر باز با دیوار های آجری و ملاط گِلی که به طاق یک دالان منتهی شده ، تفاوت این خانه را بیشتر میکند.دالان بوی نم و ادرار میدهد. این راهرو را بعد از در ورودی گذاشته اند .نمیدانم برای چه اما پدرم برایم تعریف کرده است که سالها پیش چند باری آل ها به این زده اند.شاید به خاطر این باشد .چند صد متری که در آن فضای بسته راه رفتیم قلمرو عمو را دیدیم .در میان را چیز عجیبی میبینم : مرده جوجه مرغی که ناخن های یک پای کنده شده اش را به نوک گرفته در کنار یک انگشت سبابه ی خیلی کوچک  که جای ناخن هایش خون خشک شده است. و همه ی اینها بدون کوچکترین جلب نظری کنار دیوار افتاده اند. بماند که از کجا فهمدیده ام که انگشت سبابه بود .سر را برمیگردانم تا آن پدیده را دوباره ببینم و میبینم نیست .خیالاتی شده ام .

 قلمرو عمو جای درندشتی است . خانه های کوچک و ساده بدون حفاظ با سقف های آجر پوش ودیوار های زرد  و گاهی تَرَک خورده . این مردم در باغچه ها میخ های زنگاری و بزرگ کاشته اند . بعضی گل هاشان را به این میخ ها تکیه داده اند و بعضی نه. پدر باحالتی معترض از عمو در باره ی میخ ها می پرسد، که چرا درشان نمیآورند، عمو جوابی نمیدهد . شاید پدر هم میداند چرا .عمو زیر لب زمزمه میکند :«باز هم شروع کرد ! » و رو به من قیافه ای میگیرد . چهره اش از من میپرسد این پدرت تا کی می خواهد اینقد غر بزند و مدام سوال هایی را بپرسد که خود جوابش را میداند؟

پدر را خیلی کم این شکلی دیده ام . ذوق میکند ، ورجه وورجه میکند و گاهی خنده های بلند سر میدهد . خانه ی عمو آنقدر بزرگ است که به یک دهکده میماند. دهکده ای در دل دهکده ای دیگر .پدر همه ی ساکنین خانه ی عمو را میشناسد . سلام علیک های و احوال پرسی های و مهمتر از همه معرکه گیری هایی که بین زنان میکند ؛ اینها را به ندرت از پدر دیده ام . زن عمو رو به پدر فریاد میکند :« نمیخوای بلدرچینه رو ببینی ؟ » . پدر حواسش نیست .

خانه ی عجیب غریبی است . فقط یک بار در کودکی به اینجا آمده بودم  و تا قبل از اینکه بیایم اینجا فقط رویایی از آن در ذهنم بود .

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

افسانه ی پدر /3

تلق تلوق چرخ های گاری میرزا روی زمین ناهموار دل و روده ای برایم نگذاشت .به هر حالتی که میتوانستم نشستن را امتحان کردم . افاقه ای نکرد . تصمیم گرفتم طاق باز روی گاری بخوابم .خوب اینطوری بهتر شد.پدر پیوسته سیگار دود می کند و گاهی یک چیزهایی از میرزا می پرسد. از برکه ی روبه روی خانه ی احمد آقا در گذریم؛ چیزی جز قورباغه در آن پیدا نمی شود. در روز های گرم بچه ها به جان قورباغه ها می افتند و داد آنها را در می آورند .پشت برکه بوته زاری است با چند درخت انار و گل های قد کشیده ی رز و پشت همه ی اینا درخت زاری است که انتهایش نا پیداست .

از جلو خانه ی احمد آقا که میگذریم ، خانه هایی با حیاط لخت می بینیم؛ با درهای چوبی که با یک سیم مفتول بسته شده اند . خانه ی احمد آقا وسط حیاط است ، آلونکی کوچک برای مرغها  و حوضچه ای برای اردک ها و چند آلاچیق  حیاط را پر کرده اند؛ باغچه ای نیست .
هوا سرد است و من از برون دادن بخارات بینی ام کیف عجیبی می کنم.گرچه تکانه های های این گاری دیگر پدرم را در آورده اما این حالت، این جریان طبیعت در اطراف گاری که روبه روی چشمانم نرم نرم درحرکت است را دوست دارم. شاخ و برگ های درختان را در پس زمینه ای از آسمان بی رنگ در حرکت میبینم  و میبینم که از دور نزدیک می آیند و بعد دوباره پشت سر دور و دور تر میشوند  تا اینکه دیگر نمی بینمشان . شَک ام می برد که آیا اینها در حرکتند یا ما ؟ 
پدر لقمه ای نان و پنیر می پیچد. لقمه به سردی هوای بیرون نیست  اما خنک است .پدر میگوید :«چایی بمونه برا وقتی که رسیدیم خونه ی عمو .»

افسانه ی پدر /2

 من ساک بدست و پدر بقچه به دست و تفنگ به کمر جلو پرچین خانه  منتظر میرزا ایستاده ایم . برمیگردم تا نگاهی به خانه بیاندازم . روی سقف آلاچیق وسط حیاط چند کلاغ ساکت نشسته اند . یک دو تاشان سر جای خود چند بالی می زنند ولی صدایی از آنها در نمی آید. صبح ساکتی است .گرگ و میش صبح است . آسمان قرمز است، چیزی به رنگ آب انار و تک و توک باد های سردی می وزد .با خود فکر میکنم چه بخار زیادی دارد !

پدر سیگاری آتش کرد :«الان دیگه باید بیاد. »

با شنیدن صدای دور ِ چرخ های گاری، به پدر نزدیک تر شدم و دو نفری به طرف درختان چنار خانه ی خان باجی نگاه کردیم.صدای گاری از آن اطراف می آمد. پدر سیگارش را انداخت، سرفه ای پر خلط کرد و بعد تف پرملاطی پراند .من پرواز آن  پرنده ی  زرد  یا شاید بی رنگ را دنبال کردم و دیدم دو سه متری در پرید.
به پدر نگاه میکنم . هوای صبح پوست سبزه اش را کمی سرخ کرده است .بینی خمیده ، هیکل ریز و لاغر ، آن تفنگ آویزان بر شانه  و لباسش تناسب خیره کننده ای به هم می رساندند. برای چند لحظه ای مردی سفت و سخت را تصور کردم که به جنگی دشوار و کهن میرود .او مردی جنگجو بود که به جنگ دیرینه ی مرغابی ها می رفت .

گاری رسید .من پشت و پدر روی صندلی جلو ، کنار میرزا نشست .

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

افسانه ی پدر /1

قبل ِ خروس خوان، وقتی که معلوم نیست شب است یا صبح، پدر با چشمانی سرخ و پف کرده و انباشته از خستگی یک خواب ناقص  دهن دره ای بی صدا کشید. دست راستش را کورمال به دنبال کبریت روی سه پایه ی چوبی چرخاند و مثل همیشه کبریت روی میز را انداخت روی زمین .سپس دوباره با کشیدن دستی روی فرش کبریت سقوط کرده را پیدا کرد و کنار دستش گذاشت و چند دقیقه ای دمر خوابید.این چند دقیقه را نخوابید؛ با خود کلنجار رفت. چرخید به چپ ، چرخید به راست وبعد ناگهان برخاست. آنوقت فقط کمی به گرگ و میش صبح مانده بود.کبریت را روشن کرد  و زیر فیتیله ی فانوس دلبندش گرفت.بی  سر و صدا  شروع کرد هر چه لازم بود بقچه کردن و بعد با تُن ِ محکم و خاص ِ خود صدایم کرد: « پاشو ! الان باید بریم .»

انگار چشمانم را با سریش به هم چسبانده بودند.گفتم چند دقیقه ای بیشتر بخوابم اما باز همان صدا را شنیدم : «پاشو ! باید بریم ». با چه جان کندنی خود را به دست به آب رساندم و آّب ِ یخ را روی صورتم ریختم، خدا میداند. و ادامه داد :«دیر میشه. صبحانه رو تو راه میخوریم ، شاید  خونه ی عموت. میرزا میخواد امروز با گاریش بره اونجا .گفتم ما رو هم برسونه .خدا خیرش بده...

 پدر فانوس را  نزدیک خود گذاشته و هنوز نشسته بود و اسباب را بقچه می کرد . نور فانوسش اتاق تاریک  را نارنجی تیره کرده بود .اطراف پدر نورانی تر از سایر جاهای اتاق بود .پوست سبزه ی پدر در آن نور تقریبا همرنگ اتاق شده بود. من  به سایه ی  کش آمده اش که مثل  شکل ِهندسی منظم و متحرکی مردی در حال بقچه کردن، از فرش شروع شده تا روی دیوار،با شعله ی فانوس میلرزید  زل زده بودم و فکر میکردم این اشکال به چه چیزهایی میتوانند شباهت داشته باشند . این تصاویر وقتی پدر وضعیت نیم رخ  نسبت  دیوار میگرفت دچار تغییری عجیب میشد . آن بینی عقابی و چانه ی عقب افتاده در صورت استخوانی اش روی دیوار تصویری فانتزی و اغراق آمیز  ایجاد می کرد .گاهی تصوراتی موهوم مرا از آن سایه ی متحرک می ترساند . 

پدر بلند شد و تفنگ اش را از روی دیوار برداشت. من هنوز داشتم آخرین ثانیه های خواب آلودم را – چهار زانو نشسته اما چُرت زنان - می گذراندم و با تمام وجود تلاش میکردم این رخوت را در مشتم یا هر جای دیگرم که می توانستم حفظ کنم.

پدر رفت یک آب خنک زمستانی به صورت زد و خم به ابرو هم نیاورد، لباس مخصوصش را پوشید. لباسی که پیراهنش کاموای چهارخانه ی سیاه و سفید و سبز بود، و شلوار ضخیم ِ به رنگ گِل و کت و چکمه هایش چرم ِ سیاه .و کلاهی لبه کوتاه وقهوه ای پرزدار که یادم هست تا زنده بود عاشقش بود. لباس را که پوشید آمد بالای سرم :«ده پاشو دیگه ری ! مگه نمیخواستی ببینی چطوری مرغابی میزنن ؟ »



۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

گلوله ی شانس


پسر  روی  یکی از نیمکت های وسط پارک نشسته بود. پشتش را دسته هایی از  گل های زمخت  می خاراند  و روبه رویش  روی لبه ی حوض چند  دختر  با هم بلند بلند حرف میزدند و  می خندیدند.در این میان گاهی فواره ی آب روی سر و صورتشان می پاشید و  این اتفاق با  جیغ های شاد آنها استقبال میشد . پسر هر از گاهی به دهان های گنده ی آنها نگاه میکرد و دندان هایی که مثل خر از لثه بیرون آمده بود .
پسر دست در جیبش کرد و یک بسته آدامس نعنا ی خروس نشان در آورد . میدانست مزه ندارند ،پس چهار پنج  تایی بالا انداخت تا بلکه اثری کنند . آدامس ها اولش سفت بودند. با خود گفت این آدامس ها یکی دو ساعتی که جویده شوند ،  فرم میگیرند . بعد عینک دودی اش را از قاب جیب بغل شلوار لی  آبی یخی خود در آورد و به چشمانش زد . دختر ها بلند  شدند و رفتند. پسر به راه رفتنشان نگاه کرد ، به دور شدنشان و به لرز های کپلشان . انگار چهار جوجه اردک هماهنگ در کنار هم راه میرفتند و بالا پایین  می آمدند.

پسرک، دمغ  که اطراف خود را حالا خلوت دیده بود ؛ دستی در دماغ انداخت و گلوله ی سبز رنگ بزرگی در آورد و با خود  گفت : «اوه  عجب کنه   ی توپی .. » و با سبابه آن را پراند . گلوله در هوا چرخید و غلطید .و معلوم نشد کجا رفت . دخترکی  با  مانتوی سفید نزدیک شد . و  پسر کنه ی محبوبش را روی مانتوی دختر دید . دختر  با لوندی یک زن خبره پرسید : «ببخشید آقا  اسمتون چی بود ؟»

پسر سری بالا انداخت : «چاکر شما اکبرُ م !»

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

خوب راستش ما می خواستیم...

هوا هنوز آنقدر ها گرم نشده و باران تازه بند آمده است . خنکی می آورم و جلویشان میگذارم . دو دوست از دوران دانشگاه . دیشب خبر دادند که حرکت کرده اند و برای نهار میرسند.از صبح برای آمدنشان لحظه شماری میکردم. وقتی رسیدند شام را خورده بودم و زنگ زدند تا آدرس را را دوباره با جزئیات بیشتر بپرسند . دو ساعت بعد وقتی که داشتم اخبار آخر شب را نگاه میکردم و چوب شوری را که از صبح برای پذیرایی خریده بودم تنهایی سق میزدم ، زنگ زدند .درست وسط حرفهای آقای حیدری .گفتند در یکی از خیابان های اطراف اند ولی انگار گم شده اند . میپرسم کجا هستند و تلفن قطع میشود . چند بار تلفنشان را میگیرم ، گوشی اشغال است. دوباره زنگ میزنند و میگویند خیابان را پیدا کرده اند . سریع لباس میپوشم و هراسان خود را به سر کوچه میرسانم . زنگ میزنم و میگویم جلوی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام . چند دقیقه بعد پیدایشان میشود . در یک هوندای آلبالویی. خانوم از ماشین پیاده میشود و همدیگر را می بوسیم. سوار میشوم و با آقا دست میدهم . میگویم :«اتهای کوچه خانه مان است ، همان در ِ راه راه سبز و سفید.» در نور اتاق هیبتشان واضح تر میشود . به جز چند چروکی که در صورت استخوانی خانم افتاده و شکمی که آقا کرده ،به علاوه ی چند تار موی سفید، تفاوت زیادی نمیبینم .


دور میز ِ پر از تنقلاتی که صبح از اینجا و آنجا خریده بودم ، روی مبل های دسته چوبی روبه روی تلویزیون نشسته ایم و تلویزیون را روی یکی از کانال های موسیقی گذاشته ام . قیافه شان را نگاه میکنم ، روی چهره های گرد و خاک گرفته ی ذهنم دستمال میکشم .آن چهره های سیاه و سفید ِ دوست داشتنی و جوان، چاق و قناس نبودند .از بچه هایشان میپرسم . جواب میدهند که در خانه اند و در گیر درسها هستند .

چند ساعتی میگذرد؛ از خاطرات دانشگاه و اتفاق های بعد از آن حرف میزنیم ومن باز همان آدم ها جلو ی چشمم میآیند. بیشتر که حرف میزنیم کم کم شباهت هایشان با گذشته برایم مبهم تر میشود.آقا ادامه ی تحصیل داده و خانوم یک جایی مشغول به کار شده است.حالا هر دو در یک شرکت کار میکنند . آقا میرود که یک سری به دستشویی بزند . از طلاقمان چیزی به آنها نگفتم . با اشاره به او از خانم میپرسم :

- چطور است ؟


- خوب !


- رخت ها را در آن اتاق پهن کرده ام .خسته اید . بروید بخوابید .


- من که خوابم نمیآید . خیلی خوشحالم .


- بخوابید. فردا کلی جا سراغ دارم که باید برویم .


آقا از دستشویی مرخص میشود و می آید کنار ما، دست خانم را میگیرد. خانم بلند میشود . شب به خیر میگویند و به طرف اتاق به راه میافتند؛ نگاهشان میکنم در حالی و ماجراهای این دوباره به یادم می آید؛ لبخند زنان به اتاق خواب میروند و در را میبندند .


نیمه ی شب به قصد دستشویی بیدار میشوم. دستشویی بوی ادکلن آنها را می دهد. فارغ که میشوم از صدای آنها صدای پچ پچ گنگی میشنوم .نزدیکتر میآیم؛ صدا واضح تر میشود :


- نباید اینجا میومدیم. اصلا میرفتیم مسافرخونه ! من اعصاب این زنیکه رو ندارم بابا !


- خوب حالا ! امشب رو سر کنیم ، فردا خدا حافظ میگیم میریم یه جای دیگه .