۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

پیدایش می کنم

 دیگر برایم هیچ فرقی نمی کند . می خواهد ناراحت بشود . دلش بشکند یا هر چه که می خواهد بشود . من آن بسته را می خوهم . می خواهم به وصیت عمل کنم . مگر نمی گویند که عمل به وصیت میت واجب است .پس این همه نق زدنش برای چیست ؟ دو سال پیش . بیمارستان . در سی سی یو . پدر می خواست چیزی به من بگوید . همه می دانستند که نفس های آخرش هست . هر کاری کرد که مادر را بفرستد پی نخود سیاه ، نشد که نشد . مثل اجل معلق بالای سر ما بود . ناچار مجبور شد که جلوی او بگوید و ای کاش که نمی گفت! ای کاش که ماجرا را یک طوری می نوشت و به من می داد .
به شوخی گفت : صدای بالهای جناب عزرائیل را می شنوم . دارد برایم سوسه می آید . قلقلکم می دهد . می گفتند این عزرائیل خیلی شیطون هست ها !
مادر گفت : به جای مزخرف گفتن ، این دم آخری کمی ذکر بگو . شاید دستت را گرفت.
و باز با همان لحن دوست داشتنیش گفت : کار ما از این زار و زرمه ها گذشته ...
سرش را رو به من کرد و حرف دلش را زد : در این مدت چیزهایی نوشتم که نشد کاملش کنم . روی دستم مانده . ثمره ی عمرم همین هاست و همه ی امیدم به توست . نگذار خاک بخورد . در کتابخانه گذاشتمش . این هم مشخصاتش ... و مادر تنها وصیت پدر را شنید و ای کاش ... و وقتی پدر رفت چون تک پسرش بودم تمام کارها روی دوشم افتاد و به کل فراموش کردم که پدر از من چه خواسته بود . تا اینکه وقتی داشتم در کتابخانه دنبال صد سال تنهایی می گشتم یاد حرف های پدر افتادم و چه دیر!
و حالا مگر می شد از دستش در آورد . اولها که فکر می کردم از بین بردتشان . اما به خودم نهیب زدم که نه ! این قدر هم دلش از سنگ نیست که تنها یادگار پدر را از تک پسرش دریغ کند . می دانستم که جایی مخفیش کرده .
وقتی پدر زنده بود همیشه به او تشر می زد که تو با این تفکرات جایت اسفل السافلین است !چطور می خواهی جواب خدا را بدهی و از این حرف ها . و هر وقت با من تنها می شد و کتابهایم را می دید می گفت : تو هم لنگه پدرت هستی . ملحدی! کافری ! من چطور به خاطر تو جواب پس بدهم و ... .
نمی دانستم چه باید بکنم . ذله ام کرد . چند نفر را واسطه کردم که شاید فرجی بشود . اما مرغ مادر یک پا داشت . بی بی چقدر با او حرف زد . نصیحتش کرد اما نشد که نشد . بزرگترهای فامیل و ریش سفید های محل هم کاری از دستشان بر نیامد . تا اینکه یاد شیخ محمود ، حاج آقای محل افتادم . مادر روی حرفش ، حرف نمی زند . راضی کردن شیخ محمود هم کار آسانی نبود . می دانستم که از من بدش می آید . اما فقط او چاره کار بود . چقدر من و پدر پشت سرش حرف می زدیم . کار دنیا را می بینی؟!کلید کار ما افتاد دست همان شیخ محمودی که آن همه پشتش صفحه گذاشتیم ... می دانم که بسته را از مادر می گیرد . می دانم !