۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

افسانه ی پدر /4

بیرون خانه ی عمو شبیه همسایه ها نیست. دیواری سنگی دارد. بعد از در، راهروی سر باز با دیوار های آجری و ملاط گِلی که به طاق یک دالان منتهی شده ، تفاوت این خانه را بیشتر میکند.دالان بوی نم و ادرار میدهد. این راهرو را بعد از در ورودی گذاشته اند .نمیدانم برای چه اما پدرم برایم تعریف کرده است که سالها پیش چند باری آل ها به این زده اند.شاید به خاطر این باشد .چند صد متری که در آن فضای بسته راه رفتیم قلمرو عمو را دیدیم .در میان را چیز عجیبی میبینم : مرده جوجه مرغی که ناخن های یک پای کنده شده اش را به نوک گرفته در کنار یک انگشت سبابه ی خیلی کوچک  که جای ناخن هایش خون خشک شده است. و همه ی اینها بدون کوچکترین جلب نظری کنار دیوار افتاده اند. بماند که از کجا فهمدیده ام که انگشت سبابه بود .سر را برمیگردانم تا آن پدیده را دوباره ببینم و میبینم نیست .خیالاتی شده ام .

 قلمرو عمو جای درندشتی است . خانه های کوچک و ساده بدون حفاظ با سقف های آجر پوش ودیوار های زرد  و گاهی تَرَک خورده . این مردم در باغچه ها میخ های زنگاری و بزرگ کاشته اند . بعضی گل هاشان را به این میخ ها تکیه داده اند و بعضی نه. پدر باحالتی معترض از عمو در باره ی میخ ها می پرسد، که چرا درشان نمیآورند، عمو جوابی نمیدهد . شاید پدر هم میداند چرا .عمو زیر لب زمزمه میکند :«باز هم شروع کرد ! » و رو به من قیافه ای میگیرد . چهره اش از من میپرسد این پدرت تا کی می خواهد اینقد غر بزند و مدام سوال هایی را بپرسد که خود جوابش را میداند؟

پدر را خیلی کم این شکلی دیده ام . ذوق میکند ، ورجه وورجه میکند و گاهی خنده های بلند سر میدهد . خانه ی عمو آنقدر بزرگ است که به یک دهکده میماند. دهکده ای در دل دهکده ای دیگر .پدر همه ی ساکنین خانه ی عمو را میشناسد . سلام علیک های و احوال پرسی های و مهمتر از همه معرکه گیری هایی که بین زنان میکند ؛ اینها را به ندرت از پدر دیده ام . زن عمو رو به پدر فریاد میکند :« نمیخوای بلدرچینه رو ببینی ؟ » . پدر حواسش نیست .

خانه ی عجیب غریبی است . فقط یک بار در کودکی به اینجا آمده بودم  و تا قبل از اینکه بیایم اینجا فقط رویایی از آن در ذهنم بود .