۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

افسانه ی پدر /4

بیرون خانه ی عمو شبیه همسایه ها نیست. دیواری سنگی دارد. بعد از در، راهروی سر باز با دیوار های آجری و ملاط گِلی که به طاق یک دالان منتهی شده ، تفاوت این خانه را بیشتر میکند.دالان بوی نم و ادرار میدهد. این راهرو را بعد از در ورودی گذاشته اند .نمیدانم برای چه اما پدرم برایم تعریف کرده است که سالها پیش چند باری آل ها به این زده اند.شاید به خاطر این باشد .چند صد متری که در آن فضای بسته راه رفتیم قلمرو عمو را دیدیم .در میان را چیز عجیبی میبینم : مرده جوجه مرغی که ناخن های یک پای کنده شده اش را به نوک گرفته در کنار یک انگشت سبابه ی خیلی کوچک  که جای ناخن هایش خون خشک شده است. و همه ی اینها بدون کوچکترین جلب نظری کنار دیوار افتاده اند. بماند که از کجا فهمدیده ام که انگشت سبابه بود .سر را برمیگردانم تا آن پدیده را دوباره ببینم و میبینم نیست .خیالاتی شده ام .

 قلمرو عمو جای درندشتی است . خانه های کوچک و ساده بدون حفاظ با سقف های آجر پوش ودیوار های زرد  و گاهی تَرَک خورده . این مردم در باغچه ها میخ های زنگاری و بزرگ کاشته اند . بعضی گل هاشان را به این میخ ها تکیه داده اند و بعضی نه. پدر باحالتی معترض از عمو در باره ی میخ ها می پرسد، که چرا درشان نمیآورند، عمو جوابی نمیدهد . شاید پدر هم میداند چرا .عمو زیر لب زمزمه میکند :«باز هم شروع کرد ! » و رو به من قیافه ای میگیرد . چهره اش از من میپرسد این پدرت تا کی می خواهد اینقد غر بزند و مدام سوال هایی را بپرسد که خود جوابش را میداند؟

پدر را خیلی کم این شکلی دیده ام . ذوق میکند ، ورجه وورجه میکند و گاهی خنده های بلند سر میدهد . خانه ی عمو آنقدر بزرگ است که به یک دهکده میماند. دهکده ای در دل دهکده ای دیگر .پدر همه ی ساکنین خانه ی عمو را میشناسد . سلام علیک های و احوال پرسی های و مهمتر از همه معرکه گیری هایی که بین زنان میکند ؛ اینها را به ندرت از پدر دیده ام . زن عمو رو به پدر فریاد میکند :« نمیخوای بلدرچینه رو ببینی ؟ » . پدر حواسش نیست .

خانه ی عجیب غریبی است . فقط یک بار در کودکی به اینجا آمده بودم  و تا قبل از اینکه بیایم اینجا فقط رویایی از آن در ذهنم بود .

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

افسانه ی پدر /3

تلق تلوق چرخ های گاری میرزا روی زمین ناهموار دل و روده ای برایم نگذاشت .به هر حالتی که میتوانستم نشستن را امتحان کردم . افاقه ای نکرد . تصمیم گرفتم طاق باز روی گاری بخوابم .خوب اینطوری بهتر شد.پدر پیوسته سیگار دود می کند و گاهی یک چیزهایی از میرزا می پرسد. از برکه ی روبه روی خانه ی احمد آقا در گذریم؛ چیزی جز قورباغه در آن پیدا نمی شود. در روز های گرم بچه ها به جان قورباغه ها می افتند و داد آنها را در می آورند .پشت برکه بوته زاری است با چند درخت انار و گل های قد کشیده ی رز و پشت همه ی اینا درخت زاری است که انتهایش نا پیداست .

از جلو خانه ی احمد آقا که میگذریم ، خانه هایی با حیاط لخت می بینیم؛ با درهای چوبی که با یک سیم مفتول بسته شده اند . خانه ی احمد آقا وسط حیاط است ، آلونکی کوچک برای مرغها  و حوضچه ای برای اردک ها و چند آلاچیق  حیاط را پر کرده اند؛ باغچه ای نیست .
هوا سرد است و من از برون دادن بخارات بینی ام کیف عجیبی می کنم.گرچه تکانه های های این گاری دیگر پدرم را در آورده اما این حالت، این جریان طبیعت در اطراف گاری که روبه روی چشمانم نرم نرم درحرکت است را دوست دارم. شاخ و برگ های درختان را در پس زمینه ای از آسمان بی رنگ در حرکت میبینم  و میبینم که از دور نزدیک می آیند و بعد دوباره پشت سر دور و دور تر میشوند  تا اینکه دیگر نمی بینمشان . شَک ام می برد که آیا اینها در حرکتند یا ما ؟ 
پدر لقمه ای نان و پنیر می پیچد. لقمه به سردی هوای بیرون نیست  اما خنک است .پدر میگوید :«چایی بمونه برا وقتی که رسیدیم خونه ی عمو .»

افسانه ی پدر /2

 من ساک بدست و پدر بقچه به دست و تفنگ به کمر جلو پرچین خانه  منتظر میرزا ایستاده ایم . برمیگردم تا نگاهی به خانه بیاندازم . روی سقف آلاچیق وسط حیاط چند کلاغ ساکت نشسته اند . یک دو تاشان سر جای خود چند بالی می زنند ولی صدایی از آنها در نمی آید. صبح ساکتی است .گرگ و میش صبح است . آسمان قرمز است، چیزی به رنگ آب انار و تک و توک باد های سردی می وزد .با خود فکر میکنم چه بخار زیادی دارد !

پدر سیگاری آتش کرد :«الان دیگه باید بیاد. »

با شنیدن صدای دور ِ چرخ های گاری، به پدر نزدیک تر شدم و دو نفری به طرف درختان چنار خانه ی خان باجی نگاه کردیم.صدای گاری از آن اطراف می آمد. پدر سیگارش را انداخت، سرفه ای پر خلط کرد و بعد تف پرملاطی پراند .من پرواز آن  پرنده ی  زرد  یا شاید بی رنگ را دنبال کردم و دیدم دو سه متری در پرید.
به پدر نگاه میکنم . هوای صبح پوست سبزه اش را کمی سرخ کرده است .بینی خمیده ، هیکل ریز و لاغر ، آن تفنگ آویزان بر شانه  و لباسش تناسب خیره کننده ای به هم می رساندند. برای چند لحظه ای مردی سفت و سخت را تصور کردم که به جنگی دشوار و کهن میرود .او مردی جنگجو بود که به جنگ دیرینه ی مرغابی ها می رفت .

گاری رسید .من پشت و پدر روی صندلی جلو ، کنار میرزا نشست .

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

افسانه ی پدر /1

قبل ِ خروس خوان، وقتی که معلوم نیست شب است یا صبح، پدر با چشمانی سرخ و پف کرده و انباشته از خستگی یک خواب ناقص  دهن دره ای بی صدا کشید. دست راستش را کورمال به دنبال کبریت روی سه پایه ی چوبی چرخاند و مثل همیشه کبریت روی میز را انداخت روی زمین .سپس دوباره با کشیدن دستی روی فرش کبریت سقوط کرده را پیدا کرد و کنار دستش گذاشت و چند دقیقه ای دمر خوابید.این چند دقیقه را نخوابید؛ با خود کلنجار رفت. چرخید به چپ ، چرخید به راست وبعد ناگهان برخاست. آنوقت فقط کمی به گرگ و میش صبح مانده بود.کبریت را روشن کرد  و زیر فیتیله ی فانوس دلبندش گرفت.بی  سر و صدا  شروع کرد هر چه لازم بود بقچه کردن و بعد با تُن ِ محکم و خاص ِ خود صدایم کرد: « پاشو ! الان باید بریم .»

انگار چشمانم را با سریش به هم چسبانده بودند.گفتم چند دقیقه ای بیشتر بخوابم اما باز همان صدا را شنیدم : «پاشو ! باید بریم ». با چه جان کندنی خود را به دست به آب رساندم و آّب ِ یخ را روی صورتم ریختم، خدا میداند. و ادامه داد :«دیر میشه. صبحانه رو تو راه میخوریم ، شاید  خونه ی عموت. میرزا میخواد امروز با گاریش بره اونجا .گفتم ما رو هم برسونه .خدا خیرش بده...

 پدر فانوس را  نزدیک خود گذاشته و هنوز نشسته بود و اسباب را بقچه می کرد . نور فانوسش اتاق تاریک  را نارنجی تیره کرده بود .اطراف پدر نورانی تر از سایر جاهای اتاق بود .پوست سبزه ی پدر در آن نور تقریبا همرنگ اتاق شده بود. من  به سایه ی  کش آمده اش که مثل  شکل ِهندسی منظم و متحرکی مردی در حال بقچه کردن، از فرش شروع شده تا روی دیوار،با شعله ی فانوس میلرزید  زل زده بودم و فکر میکردم این اشکال به چه چیزهایی میتوانند شباهت داشته باشند . این تصاویر وقتی پدر وضعیت نیم رخ  نسبت  دیوار میگرفت دچار تغییری عجیب میشد . آن بینی عقابی و چانه ی عقب افتاده در صورت استخوانی اش روی دیوار تصویری فانتزی و اغراق آمیز  ایجاد می کرد .گاهی تصوراتی موهوم مرا از آن سایه ی متحرک می ترساند . 

پدر بلند شد و تفنگ اش را از روی دیوار برداشت. من هنوز داشتم آخرین ثانیه های خواب آلودم را – چهار زانو نشسته اما چُرت زنان - می گذراندم و با تمام وجود تلاش میکردم این رخوت را در مشتم یا هر جای دیگرم که می توانستم حفظ کنم.

پدر رفت یک آب خنک زمستانی به صورت زد و خم به ابرو هم نیاورد، لباس مخصوصش را پوشید. لباسی که پیراهنش کاموای چهارخانه ی سیاه و سفید و سبز بود، و شلوار ضخیم ِ به رنگ گِل و کت و چکمه هایش چرم ِ سیاه .و کلاهی لبه کوتاه وقهوه ای پرزدار که یادم هست تا زنده بود عاشقش بود. لباس را که پوشید آمد بالای سرم :«ده پاشو دیگه ری ! مگه نمیخواستی ببینی چطوری مرغابی میزنن ؟ »



۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

گلوله ی شانس


پسر  روی  یکی از نیمکت های وسط پارک نشسته بود. پشتش را دسته هایی از  گل های زمخت  می خاراند  و روبه رویش  روی لبه ی حوض چند  دختر  با هم بلند بلند حرف میزدند و  می خندیدند.در این میان گاهی فواره ی آب روی سر و صورتشان می پاشید و  این اتفاق با  جیغ های شاد آنها استقبال میشد . پسر هر از گاهی به دهان های گنده ی آنها نگاه میکرد و دندان هایی که مثل خر از لثه بیرون آمده بود .
پسر دست در جیبش کرد و یک بسته آدامس نعنا ی خروس نشان در آورد . میدانست مزه ندارند ،پس چهار پنج  تایی بالا انداخت تا بلکه اثری کنند . آدامس ها اولش سفت بودند. با خود گفت این آدامس ها یکی دو ساعتی که جویده شوند ،  فرم میگیرند . بعد عینک دودی اش را از قاب جیب بغل شلوار لی  آبی یخی خود در آورد و به چشمانش زد . دختر ها بلند  شدند و رفتند. پسر به راه رفتنشان نگاه کرد ، به دور شدنشان و به لرز های کپلشان . انگار چهار جوجه اردک هماهنگ در کنار هم راه میرفتند و بالا پایین  می آمدند.

پسرک، دمغ  که اطراف خود را حالا خلوت دیده بود ؛ دستی در دماغ انداخت و گلوله ی سبز رنگ بزرگی در آورد و با خود  گفت : «اوه  عجب کنه   ی توپی .. » و با سبابه آن را پراند . گلوله در هوا چرخید و غلطید .و معلوم نشد کجا رفت . دخترکی  با  مانتوی سفید نزدیک شد . و  پسر کنه ی محبوبش را روی مانتوی دختر دید . دختر  با لوندی یک زن خبره پرسید : «ببخشید آقا  اسمتون چی بود ؟»

پسر سری بالا انداخت : «چاکر شما اکبرُ م !»

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

خوب راستش ما می خواستیم...

هوا هنوز آنقدر ها گرم نشده و باران تازه بند آمده است . خنکی می آورم و جلویشان میگذارم . دو دوست از دوران دانشگاه . دیشب خبر دادند که حرکت کرده اند و برای نهار میرسند.از صبح برای آمدنشان لحظه شماری میکردم. وقتی رسیدند شام را خورده بودم و زنگ زدند تا آدرس را را دوباره با جزئیات بیشتر بپرسند . دو ساعت بعد وقتی که داشتم اخبار آخر شب را نگاه میکردم و چوب شوری را که از صبح برای پذیرایی خریده بودم تنهایی سق میزدم ، زنگ زدند .درست وسط حرفهای آقای حیدری .گفتند در یکی از خیابان های اطراف اند ولی انگار گم شده اند . میپرسم کجا هستند و تلفن قطع میشود . چند بار تلفنشان را میگیرم ، گوشی اشغال است. دوباره زنگ میزنند و میگویند خیابان را پیدا کرده اند . سریع لباس میپوشم و هراسان خود را به سر کوچه میرسانم . زنگ میزنم و میگویم جلوی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام . چند دقیقه بعد پیدایشان میشود . در یک هوندای آلبالویی. خانوم از ماشین پیاده میشود و همدیگر را می بوسیم. سوار میشوم و با آقا دست میدهم . میگویم :«اتهای کوچه خانه مان است ، همان در ِ راه راه سبز و سفید.» در نور اتاق هیبتشان واضح تر میشود . به جز چند چروکی که در صورت استخوانی خانم افتاده و شکمی که آقا کرده ،به علاوه ی چند تار موی سفید، تفاوت زیادی نمیبینم .


دور میز ِ پر از تنقلاتی که صبح از اینجا و آنجا خریده بودم ، روی مبل های دسته چوبی روبه روی تلویزیون نشسته ایم و تلویزیون را روی یکی از کانال های موسیقی گذاشته ام . قیافه شان را نگاه میکنم ، روی چهره های گرد و خاک گرفته ی ذهنم دستمال میکشم .آن چهره های سیاه و سفید ِ دوست داشتنی و جوان، چاق و قناس نبودند .از بچه هایشان میپرسم . جواب میدهند که در خانه اند و در گیر درسها هستند .

چند ساعتی میگذرد؛ از خاطرات دانشگاه و اتفاق های بعد از آن حرف میزنیم ومن باز همان آدم ها جلو ی چشمم میآیند. بیشتر که حرف میزنیم کم کم شباهت هایشان با گذشته برایم مبهم تر میشود.آقا ادامه ی تحصیل داده و خانوم یک جایی مشغول به کار شده است.حالا هر دو در یک شرکت کار میکنند . آقا میرود که یک سری به دستشویی بزند . از طلاقمان چیزی به آنها نگفتم . با اشاره به او از خانم میپرسم :

- چطور است ؟


- خوب !


- رخت ها را در آن اتاق پهن کرده ام .خسته اید . بروید بخوابید .


- من که خوابم نمیآید . خیلی خوشحالم .


- بخوابید. فردا کلی جا سراغ دارم که باید برویم .


آقا از دستشویی مرخص میشود و می آید کنار ما، دست خانم را میگیرد. خانم بلند میشود . شب به خیر میگویند و به طرف اتاق به راه میافتند؛ نگاهشان میکنم در حالی و ماجراهای این دوباره به یادم می آید؛ لبخند زنان به اتاق خواب میروند و در را میبندند .


نیمه ی شب به قصد دستشویی بیدار میشوم. دستشویی بوی ادکلن آنها را می دهد. فارغ که میشوم از صدای آنها صدای پچ پچ گنگی میشنوم .نزدیکتر میآیم؛ صدا واضح تر میشود :


- نباید اینجا میومدیم. اصلا میرفتیم مسافرخونه ! من اعصاب این زنیکه رو ندارم بابا !


- خوب حالا ! امشب رو سر کنیم ، فردا خدا حافظ میگیم میریم یه جای دیگه .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

پیدایش می کنم

 دیگر برایم هیچ فرقی نمی کند . می خواهد ناراحت بشود . دلش بشکند یا هر چه که می خواهد بشود . من آن بسته را می خوهم . می خواهم به وصیت عمل کنم . مگر نمی گویند که عمل به وصیت میت واجب است .پس این همه نق زدنش برای چیست ؟ دو سال پیش . بیمارستان . در سی سی یو . پدر می خواست چیزی به من بگوید . همه می دانستند که نفس های آخرش هست . هر کاری کرد که مادر را بفرستد پی نخود سیاه ، نشد که نشد . مثل اجل معلق بالای سر ما بود . ناچار مجبور شد که جلوی او بگوید و ای کاش که نمی گفت! ای کاش که ماجرا را یک طوری می نوشت و به من می داد .
به شوخی گفت : صدای بالهای جناب عزرائیل را می شنوم . دارد برایم سوسه می آید . قلقلکم می دهد . می گفتند این عزرائیل خیلی شیطون هست ها !
مادر گفت : به جای مزخرف گفتن ، این دم آخری کمی ذکر بگو . شاید دستت را گرفت.
و باز با همان لحن دوست داشتنیش گفت : کار ما از این زار و زرمه ها گذشته ...
سرش را رو به من کرد و حرف دلش را زد : در این مدت چیزهایی نوشتم که نشد کاملش کنم . روی دستم مانده . ثمره ی عمرم همین هاست و همه ی امیدم به توست . نگذار خاک بخورد . در کتابخانه گذاشتمش . این هم مشخصاتش ... و مادر تنها وصیت پدر را شنید و ای کاش ... و وقتی پدر رفت چون تک پسرش بودم تمام کارها روی دوشم افتاد و به کل فراموش کردم که پدر از من چه خواسته بود . تا اینکه وقتی داشتم در کتابخانه دنبال صد سال تنهایی می گشتم یاد حرف های پدر افتادم و چه دیر!
و حالا مگر می شد از دستش در آورد . اولها که فکر می کردم از بین بردتشان . اما به خودم نهیب زدم که نه ! این قدر هم دلش از سنگ نیست که تنها یادگار پدر را از تک پسرش دریغ کند . می دانستم که جایی مخفیش کرده .
وقتی پدر زنده بود همیشه به او تشر می زد که تو با این تفکرات جایت اسفل السافلین است !چطور می خواهی جواب خدا را بدهی و از این حرف ها . و هر وقت با من تنها می شد و کتابهایم را می دید می گفت : تو هم لنگه پدرت هستی . ملحدی! کافری ! من چطور به خاطر تو جواب پس بدهم و ... .
نمی دانستم چه باید بکنم . ذله ام کرد . چند نفر را واسطه کردم که شاید فرجی بشود . اما مرغ مادر یک پا داشت . بی بی چقدر با او حرف زد . نصیحتش کرد اما نشد که نشد . بزرگترهای فامیل و ریش سفید های محل هم کاری از دستشان بر نیامد . تا اینکه یاد شیخ محمود ، حاج آقای محل افتادم . مادر روی حرفش ، حرف نمی زند . راضی کردن شیخ محمود هم کار آسانی نبود . می دانستم که از من بدش می آید . اما فقط او چاره کار بود . چقدر من و پدر پشت سرش حرف می زدیم . کار دنیا را می بینی؟!کلید کار ما افتاد دست همان شیخ محمودی که آن همه پشتش صفحه گذاشتیم ... می دانم که بسته را از مادر می گیرد . می دانم !

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

سیجیل فیگیران ِ خدا نِسازه



تند تند کهنه را از بغل دستش برداشت، خون کنار سینی را پاک کرد و جلدی پرید جلوی سینک دستشویی انگشتش را زیر آب گرفت و همینطور که درد زیر آب را با آن یکی دست میفشرد تا بلکه از شدتش کاسته شود ، زیر لب به وزیر آموزش و پرورش فحش میداد . آخر طفلک چه میدانست هر سال این موقع ها باز همین بساط است ؟ داد زد : «ساریه بدو دیگه . تخم بیلی ها سوخت . من دستم بنده .»
صدا توی ایوان نشت کرد ؛ موهای صافِ خوابیده و بلندی که احتمالا زیرش کله ی دخترک تکانه های تیکوار میزد از پشت دیواری که طاق ورودی آشپزخانه بود به درون مهِ آبی رنگ اتاق فرو رفت و قبل از اینکه دخترک بخواهد فرو دهد آن مه ای را که غلیظ بود و بوی روغن میداد صدای پیرزن را شنید که می گفت : « ماست رو آوردی ؟ » .

- نه ! نداشت .

پیرزن از سر عجز فریاد زد : «یعنی چی نداشت ؟ اونجا نوشته... حتما باید ماست باشه ! مگه میشه ؟ »

ساریه اجاق را خاموش کرد و نیمرو ها را توی بشقاب ملامین انداخت تا ببرد ؛ بعد دوباره شنید :« بشمار ببین چند نفرن . این پنیر ها رو هم ببر .» آنوقت قبل از اینکه ببیند پیرزن کوچکِ سینی بدست و خمیده ایستاده تا با آن قاچ ِ پهن توی انگشتش چه خاکی بر سر کند، رفت توی هال و بعد با پای چپ در های آبی ِ نیمه باز ایوان را کنار زد ، چند تایی سلام کرد و نیمرو اردکی ها را گذاشت وسط سفره بین بشقاب های سیر و باقالا ؛ همین که گفت : «تو رو به خدا بفرمایید »، دوباره از بین جمعیت فرار زد توی آشپزخانه ی روغنی و مه آلود .

کوکب: «دیگه نمیشه . من دیگه نمیتونم . نا کس ها سرمون کلاه گذاشتن . چرا هر سال این همه آدم باید سرزده بیان و مفت بخورن ؟ ساریه برو سر سفره یه چیزی بخور .مهمانِ .زشته . من همینجا هستم .»

ساریه از زیر طاق آشپزخانه خزید توی هال و همین که داشت کتاب را ورق میزد تا کوکب خانوم را دوباره پیدا کند ، از درون هالپیچید توی اتاقش ولی بعد انگار کوکب خانوم را بی خیال شد؛ کتاب را انداخت یک گوشه ای و در اتاق را بست .

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

یک جایی همین ورها/6

جلویش که می نشینی جز شنیدن حرفهایی که بیشتر به اراجیف شباهت دارند ، چیزی گیرت نمی آید . یک چیز می گویی ، صد چیز بی ربط را وصلش می کند به حرف تو و کلا پشیمانت می کند از گفتن آن حرف . و البته بی انصافی نکنم ، این شبه اراجیف را چقدر قشنگ سر هم می کند . بهنام را می گویم . که یکشنبه ها به سراغش می روم . در همان روستا و در همان خانه ودر کنار همان کتابخانه جادویی . و هنوز در جواب این سوال خود ساخته مانده ام که چرا با اینکه می دانم از زبان این آدم ، حرف درست و حسابی که بشود به عنوان جواب یک سوال پذیرفت نمی شنوم باز علاقه مندم این همه راه را بکوبم و بروم چهار زانو در محضر حضرتش بنشینم .

اما از بین این همه مراوده ، یک چیز را فهمیدم و آن ، شاید گره گشای من باشد : اگر در حرف هایت اصول فکریش را زیر سوال ببری ، به یک باره آن اراجیف به جواب محکم بدل می شوند . گهگاه حتی دندان شکن . بهنام در این لحظات یک بهنام دیگر است . غیر از آنی که پیشتر به ابله ها شباهت داشت ...

چند صفحه از سنگ صبور را ورق می زنم . بهنام در حال تفسیر زوزه های لوکاسش هست و همچنان به مزخرف گویی مشغول . داخل حرفش می پرم و می گویم : من فکر می کنم چپ گرا بودن چوبک اصل داستان را به کل سیاسی کرده و این سیاسی کاریش کتاب را بی ارزش می کند و اینکه چرا تا حالا نامش مانده شاید به خاطر جذابیت های ظاهری متنش باشد ...

بهنام ساکت است . به چهره ام خیره می شود . زیر زیرکی به یادداشت هایم نگاه می کند . و به یکباره با حرفهایش مرا ساکت می کند : تو چه کار به سیاسی نویسی چوبک داری . تو اصلا چکار داری که چوبک طرف کیست . تو به رمان نگاه کن . تو به این فکر کن که چرا بعد این همه سال ، این همه نویسنده که خودشان را کلی کله گنده فرض می کنند ، از سنگ صبور کپی می زنند و فکر می کنند که خیلی هم هنرمندند . تو به این فکر کن که آیا اینها حرف تو نیست ؟ حرف نسل تو نیست ؟ درد دلت نیست ؟ اگر اینها درد دلت نباشد باید در خودت تجدید نظر کنی . در افکارت . در نگاهت و ... .

من حرفی نمی زنم و سکوت می کنم . بهنام هم کمی آرام شده و با دست بند ساعت مچیش ور می رود . صدایی از بیرون ، سکوت داخل اتاق را می شکند . انگار یکی از پله های تلار بالا می آید . از ناله هایش معلوم است که ننه جمیله آمده . بهنام را صدا می زند . برایمان چای آورده .

یک جایی همین ور ها/5

مثلا آمده بودم که تنها باشم و برای خودم فکر کنم . همان بهتر که بروم ور دل بی بی بنشینم و سنگ صبورش بشوم . بی بی از مهمان های نزدیک در آشپزخانه پذیرایی می کند . آشپزخانه ای که به خاطر دود و دم سماور همیشه به راهش ، شیشه هایش را هاله ای از بخار گرفته . چراغ علا الدین قدیمی هم گرما بخش آن است . در این فضای دلنشین ، دردناک آن است که سر و کله ی احمد مار پیدا شود و بعد کلی نق زدن ، فیلش یاد هندوستان کند و باز از منی که آمده ام تا کمی آرامش را تجربه کنم ، بخواهد که بروم چند نخ سیگار برایش بخرم . منی که اصلا بلد نیستم در برابر خواسته های دیگران جواب "نه" بیاورم و اصلا اشکال نسل من همین است . ما مقاومت کردن را یاد نگرفتیم ... .

خانه بی بی در انتهای کوچه قرار دارد . یک بقالی اول کوچه هست که از قدیم از آنجا برای بی بی خرید می کردم . گذر ایام شکل و شمایلش را عوض نکرده و فقط به شیشه اش کلمه ی " سوپر مارکت " اضافه شده . صاحبش هم رنگی عوض کرده . البته رنگ موهایش را می گویم که در این ایام گذار ، نقره ای شده و پشتش هم کمی قوز برداشته . چهره ای که از کودکی از او به یاد دارم ، مرد میان سالیست که همیشه روی چهار پایه ای کنار در بقالی می نشست و چهار چشمی به تلوزیون سیاه و سفیدی که در داخل مغازه بود ، چشم می دوخت و فقط کافی بود تا بچه ای بیاید و به بساط بقالیش نزدیک شود تا صدای فریادش را می شنیدیم . قدیمتر ها در بقالیش سیگار پیدا نمی شد ، اما حالا همه جورش را می آورد و این کار من را راحت کرده .

اول کوچه که می ایستی ، به خاطر پیچ و خم آن ، تهش معلوم نیست و این " نداشتن دید " فرصت خوبی ست برای دیدن ها . دیدار های عاشقانه . آن ته کنار دیوار خانه ی بی بی . قدم می زنم و در کنار در خانه به دیوار تکیه می دهم و خاطراتم را مرور می کنم . در کنار این دیوار معاشقه های زیادی را دیده ام . کوچکتر که بودم ، کام گرفتن ها برایم خنده دار بود . دختر و پسر در این انتها قرار می گذاشتند و می آمدند و زیر سایه توت لاغری که نزدیکی های در روییده بود ، می ایستادند و کارشان را می کردند و از هفت دنیا آزاد می شدند و من هم در این حین ، شیطنتم گل می کرد و از این ور دیوار ، توت را تکان می دادم تا برگها بریزد بروی سرشان و بعد از آن ، صدای جیغ ریزی بلند می شد که شنیدنش خیلی جذاب بود . اما واکنش اهل خانه جذاب تر بود . بی بی زیر لب می خندید . احمد مار مطابق معمول نق می زد و " آقا " هم به خاطر اینکه مردم آزاری می کردم ، روی سرم فریاد می کشید و گاه دنبالم می کرد . اما همه ی اینها به شنیدن آن جیغ ریز می ارزید .

بلند شدن صدای اذان از ماذنه مسجد شهر ، مرا از اوهام خارج می کند . در را باز می کنم و به طرف پا دری ساختمان می روم . احمد مار جا نمازش را در ابتدای کلیدر پهن کرده و ذکر می گوید . پاکت سیگار را در کنار جا نمازش می گذارم و به سمت آشپز خانه می روم .

بوی " واویشکا "(1) تمام خانه را گرفته است .



1 – نوعی غذای محلی که گوشت و گوجه فرنگی ترکیب اصلی آن را تشکیل می دهد .

یک جایی همین ور ها/4

تنها که می شوم راحت تر می توانم فکر کنم ، سبک سنگین کنم و بهتر می توانم به مجهولاتم بپردازم. "خانه ی بی بی" بهترین جاست برای این لحظات تنهایی تا از شلوغی خانه ای که همیشه نگاه های شک آلود بر من سنگینی می کند فرار کنم.

بی بی مادر بزرگم است . مادر مادرم . تمام شهر او را به نام " خانم آقا " می شناسند و این بخاطر احترامیست که همه برای شوهر مرحومش قائلند . قدیم تر ها خانه بی بی هم شلوغ بود . اما وقتی همه بچه هایش سر و سامان گرفتند و رفتند پی زندگیشان ، آنجا هم سوت و کور شد و یک بی بی ماند و یک خانه ی درندشت با یک حیاط پر از دار و درخت و یک دل که خوشیش به این بود که ماها گه گاه سری به او بزنیم . گاهی برای قدم زدن در بین درختان حیاط به آنجا می روم و البته باز حواسم هست که "بعضی ها" از آنجا بودن من هم نگرانند . حیاطی که پر است از درختان آلوچه که سبزیشان را فقط در پنج تا شش ماه می بینییم و باقی ایام لختند و فضا را سرد می کنند . در وسط حیاط یک کاج تناوری هست که از بس بلند شده ، اگر کنارش باشم ،برای دیدن نوکش باید تا می توانم سرم را بالا بگیرم .

سایه کاج بدجور بر خانه سنگینی می کند . "آقا" موقع عروسی پسر آخرش دیگر تصمیم گرفته بود که خانه را از شر سایه سنگین کاج خلاص کند . ولی دلش نیامد و همچنان این بلند بالا، برای خانه خط و نشان می کشد . یک درخت نارنج و یک درخت لیمو هم در گوشه ی دیگر حیاط هستند که وضعشان مثل کاج است و به آن ها هم کسی جرات نکرد دست بزند .کنار درخت نارنج یک چاه قدیمی است و در کنار چاه هم حوضی که از بس تمیز نشده ، از خزه پر شده و آب توی آن هم گندیده و بوی ماندگی ِخزه و برگ های پوسیده می دهد . روبروی ایوان با بتون سنگفرش شده و تا دم در ، پر است از "خالی واش"(1) که حسابی چشم آدم را نوازش می کند . در بین خالی واش ها یک درخت فندق قدیمی هم هست که اگر در ایوان باشی دیدت را از دم در کور می کند . خانه سه در دارد . یک در ورودی و دو در که به خانه ی همسایه های بغلی باز می شود و خانم های همسایه که از تنهایی بی بی خبر دارند گهگاه از این درها وارد خانه می شوند و سری به او می زنند .

غیر از حیاط فراخ هزار و پانصد متری ، یک خانه ی ویلایی با یک ایوان بلند هم در اینجا خودنمایی می کند . مثل همه ی خانه های قدیمی ، سمت طولی خانه به سمت قبله است و ایوان هم رو به خراسان . ساختمان به دو بخش تقسیم می شود . یک قسمت ، قدیمی ساخت تر است و دیگری تازه ساخت تر . و این دو بخش را با ظرافت خاصی به هم وصل کرده اند . بخش تازه که گچ کاری شده و سفید است ، ولی قسمت قدیمی هنوز نقاشی هایش را دارد . آن هم با رنگ زردی که از دور به سبزی می زند . این تفاوت رنگها دو طرف خانه را از هم متمایز می کند . جنس پنجره ها در دو طرف فرق دارند . طرف جدید ، پنجره هایش آلومینیومی و سمت قدیمی چوبی است . دو کلیدر ورودی که هر کدام به دو آشپزخانه منتهی می شود، در ایوان دیده می شوند .

یک طرف خانه کاملا خالیست و طرف دیگر هم که بی بی خودش در آن زندگی می کند . تمام بچه های بی بی یک زمان هایی در بخش قدیمی زندگی می کردند . و الان نوبت من شده که گهگاه سری به آنجا بزنم و در اتاق نم گرفته آن ، متکایی بیندازم و و بیافتم در ابر افکارم . در این بین هم بی بی ای که دم به دم می آید . چایی و بعدش میوه می آورد و ذوق می کند از اینکه آمده ام آنجا و دلگیر از اینکه چرا نمی آیم آن طرف و پای حرف هایش نمی شینم تا او که عمری با دختر ها و پسر ها و عروس ها و داماد هایش درد دل می کرده ، الان در این کلبه ی تنهایی با من درد دل کند . منی که از یک شکنجه گاه فرار کرده ام به امید تنها بودن و فکر کردن و ... .

البته بی بی کلفتی هم دارد که همه او را "احمد مار"(2) صدا می کنند و این احمد مار برای خودش دنیایی دارد . از اینکه به این نام صدایش می کنند ناراحت می شود و این فقط به خاطر بدنام بودن پسرش در بین مردم است . بچه که بودم همیشه به خاطر خرید سیگار روانه ی بازارم می کرد و چه قدر بدم می آمد از این کار ولی اصرار بی بی باعث می شد که به خواسته ی او تن بدهم . پیر زن یک لحظه آرام و قرار ندارد . غیر از وقت نماز ، همیشه در حال کار است . حتی الان که خمیده شده ، چنان فرز است که آدم می ماند در کارش . موقع کار هم آنقدر نِق می زند که هیچ کس حوصله ندارد دور و برش باشد .

از وقتی سنگ صبور را خواندم ، هر وقت می بینمش ، یاد جهان سلطان داستان می افتم . اما او کجا و جهان سلطان کجا ! جهان سلطانی که زمین گیر است و احمدماری که از من هم پر انرژی تر!





(1) نوعی سبزی وحشی که هم در غذا و هم در ساخت ترشی ازآن استفاده می شود .

(2) مادر احمد

یک جایی همین وَر ها/3

صدای حرکت گاری کارگر شهرداری در این ساعت صبح سکوت خیابان را بهم زده و من در این ساعت بیدارم و در فکر . هوا گرگ و میش می زند و من پی یافتن جواب هایم می گردم . صدای مادرم از گوشه ی پذیرایی خانه می آید که زمزمه وار در حال خواندن قرآن است . و من هم زمزمه وار سوال هایم را پچ پچ می کنم : « بالاخره زلزله می آید؟ کی زلزله می آید ؟ به سر کاکل زری و گوهر چه خواهد آمد ؟ » .

دیروز صبح که به خانه ی بهنام رفته بودم خواستم از طریق بهنام برای بعضی سوال هایم جوابی دست و پا کنم اما جواب که نگرفتم هیچ،ابهام هایم هم بیشتر شد .

سر ظهر در آن هرم آفتاب ، صدای پریدن بچه ها به شاخه ی کوچک رودخانه ای که از کنار حیاط می گذشت به گوش می رسید و از تلار هم می شد موج برداشتن آب در اثر پریدن بچه ها به داخل رود را تشخیص داد . آرام در ایوان تلار قدم زدم . از سردری پلکان ، دو اتاق کوچک زیر تلار دیده می شد . در یکیشان تا نیمه باز بود و پای برهنه ی زنی که از دامنش بیرون زده بود ، دیده می شد . نفهمیدم که کدام یک از زنان خانه است . سرم را پایین انداختم و به سمت اتاقی که بهنام خوابیده بود برگشتم . بهنامی که آنهمه خورده بود و مثل لش جلوی پنکه ولو شده بود . سر و وضع بهنام به هر چه فکر کنی می خورد غیر آنکه کسی باشد اهل کتاب و هنر و از این حرف ها . اما آشنایی من با او و علاقه ام به ملاقاتش فقط به خاطر همین روحیه اش بود . اینکه در انجمن ادبیمان می آمد . حرف میزد . نقد می کرد و چه نقد هایی می کرد و همه می ماندند که این حرف ها به این ظاهر نمی خورد . از همان انجمن بود که با او آشنا شدم تا اینکه مرا روزی به خانه اش برد و به اتاقش و من آن کتابخانه ی بی نظیر را دیدم و در لابلای آنهمه کتاب چشمم به کتابی قدیمی با کاغذ کاهی خورد که رویش بزرگ و با خط شکسته نوشته شده بود :«سنگ صبور» و اصل درگیری من هم از همین جا شروع شد . درگیری نه فقط با آن کتاب که با خودم! که نمی فهمیدم اینها که «چوبک» روایتشان می کند که هستند و چرا این قدر برایم آشنا هستند و اصلا کجا دیدمشان. روایت چوبک را می فهمیدم اما ربطش با اطرافم را نه!

دیگر کار هر هفته ام شده بود دیدن بهنام و پرسیدن از او و شنیدن جواب هایی که بیشتر ذهنم را مخدوش می کرد . اما باز هم چاره ای نداشتم جز دیدنش و پرسیدن از او . چون کس دیگری را نمی شناختم که بفهمد آنچه می گویم . جلویش می نشستم و بعد از شنیدن کلی حرف بی ربط ـ از ربط دادن صدای پنکه به فلان سمفونی گرفته تا مارک سیگار جدیدش – شروع می کردم به پرسش و او هم با همان لهجه اش می گفت : « ها ! ری! این چوبک بد جور اسیرت کرده ها » و من می ماندم که چه بگویم . چون راست می گفت . و بعد دغدغه ها بود که تند تند از زبانم رانده می شد که : « مرگ این احمد آقا چیست ؟ و اصلا چه دردی دارد او ؟ » یا اینکه : « آن خانه ی عجیب را چطور می شود با معیار های امروزی تعریف کرد و یا درک کرد ؟» و از زبان بهنام این را می شنیدم که : « اینها همه سمبلند . اما سمبل چی یا کی ، باید بنشینی و بیشتر با حرف های چوبک ور بروی !»

از این بدتر این بود که دم غروب بعد از خداحافظی از اهل خانه و با آن ذهن خسته و بعد کلی دردسر برای پیدا کردن ماشین ، وقتی به خانه رسیدم ، مادرم را سر جانمازش دیدم و او هم با آن نگاه پرسش گرش که شک هم در آن آمیخته بود می پرسید که «تا الان کجا بودم » و من هم که می دانستم که اگر بگویم با که بودم ، نفرینم می کند که چرا با یک عرق خور دم خور شدم ، گفتم که پی گیر کار پایان نامه ام بودم و او البته مثل همیشه به من مشکوک بود .

فاجعه آنکه وقتی وارد اتاقم شدم و تار عنکبوت گوشه ی دیوار را دیدم تازه بیادم افتاد که چرا از بهنام نپرسیدم که این «آ سد ملوچ» ی که چوبک می گوید سنگ صبور احمد آقاست ، سمبل چه چیزیست و به خاطر این بی حواسی بر خودم لعنت فرستادم .

حالا که نزدیک صبح است ، هنوز با خودم درگیرم . احمد آقا ، گوهر ، کاکل زری ، آسد ملوچ و ... .

یک جایی همین وَر ها/2

ننه جمیله با صدایی که اصلا به قیافه اش نمی خورد 1 و با ته لهجه ای ترکی - گیلکی می گوید : زای جان الان می آد . تو که می دانی کار این بچه معلوم نیست . حال بیا بیشین ننه . بعد عروسش را صدا می زند که یک چیزی بیاورد .

بعد از آن انگار یک چیز هایی زیر لب زمزمه می کند . از روی تجربه حس می کنم بد و بیراه و نفرینی است به شخص بهنام . می روم کنار نرده ها چهار زانو رو به روی پیرزن می نشینم و همینطوری الکی از او تشکر می کنم . زن های جوان اینجا عجیب فرز و لاغر اند . عروس حاج خانم هم مستثنی نیست . یک پارچ و دو لیوان فلزی را روی یک سینی فلزی می آورد. سلام می کند . تازه عروس است . احساس کردم وقتی سینی را می گذارد جلوم یک خجالت دهاتی تحویلم می دهد . خجالتی از یک شرم بی کلاس و بی ریا . بعد که توی صورتش نگاه کردم ، فقط یک خنده ی پر از راحتی و بی خیالی را دیدم و فکر کردم که اینطوری هایی که فکر می کنم هم نیست . البته باید بگویم از این تناقض کمی سرخورده شدم . توی پارچ آبغوره ی شکر زده است و مقداری یخ . و کنار پارچ یک کاسه از نمک سبز و دو لیوان فلزی .

نیم ساعتی گذشت تا بهنام آمد . ورودش را از صدای سگ لاغرمردنی خانه فهمیدیم . این سگ به کسی جز بهنام محل سگ نمی گذارد. بهنام هم تنها کسی است که او را " لوکاس " صدا می زند . اینطوری : یه ره لوکاس ! بیه بیدینم ...

صورتش از آخرین باری که او را دیده بودم لاغر تر بود . شلوار سیاهش همانی بود که چند سالی از افتتاحش توسط بهنام می گذشت . امروز این شلوار آنقدر کوتاه شده بود که آمده بود روی غوزک پایش . پیراهن روی شلوارش راه راه ریز سیاه و سفید داشت و مهمتر از آن تازگی داشت . موی شکم ور آمده ی عرق خوری اش از دکمه های باز میانی پیرهنش بیرون زده بود .

از آن پایین که مرا دید ، سلام کرد. گفت : یه ره بمویی ؟ پله ها را دو تا یکی بالا آمد . بعد به پیرزن گفت امروز من نهار مهمان آنها هستم . ناهار ماکارونی و سیر ونان لواش بود و طبق معمول کنار بهنام یک شیشه عرق . بهنام گفت اگر می دانستم امروز ماکارونی داریم سر راه چند تا نان سنگک می گرفتم.

ظهرِ بعد از ناهار ، شکم ورقلمبیده است و اثر سیر هر قدر هم که تا ظهرِ قبل از ناهار خوابیده باشی کار خودش را می کند . در اتاق بهنام پنکه ی " مارشال " بادش را می زند .پره هایش زردِ فلزی است و لرزش حصار دورش آمیخته با چنگ و فلوت باخی 2 که در ذهنم زمزمه می کنم ، صدای خوب و خنکی می هد . به نظرم پنکه های قدیمی بادشان طبیعی تر است ؛ یک جور نوستالژی دارند از آن دوران پادشاهی بطری های سِوِن آپ 3 و پسته های شور و دوستان مو مجعد و راست و ریستی که امروز دیگر پدربزرگ اند طوری که حتی اگر آن زمان ها را ندیده باشی ، یک جور هایی تصورش می کنی و دلت برایش تنگ می شود .
نور عدل ظهر بر پنجره میزند و با هر جان کَنشی که بتوان تصورش را کرد ،از میان پرده های توری خودش را می اندازد توی اتاق ؛ می پاشد روی فرش ، صورتم و چشمان بسته ام از شدتش می لرزد تا جایی که یک صفحه ی کج و معوج روشن قهوه ای در روبه رو دیده ام آنجا و اینجا می کند . خواب و بیدار دست می برم بر سرم و با سبابه عرق ها را مثل یک نظافتچی درجه یک طِی می کشم . بعد این کار آنقدر تکرار می شود که قید خواب را میزنم .
بلند که می شوم ، می بینم شست پایم سس گوجه ایست و خدا را شکر می کنم که چیز دیگری نیست . آخر اینجا سس گوجه به شدت تیره است و تا بو و مزه اش نکنی ، تشخیصش نمی دهی . از اتاق به ایوان بیرون می زنم و متوجه می شوم گرما صدای چیچیلاس های 4 درختان پر برگ گردو را در آورده است این موقع گردو ها نارس اند با این حال پیدا می شوند آدم هایی که چوب می اندازند آن بالا تا بخورد به شاخه ی گردویی و گردو ها مثل بچه گردو های ناکام بیافتند پایین .

آن پایین در حیاط ، صدای غاز هاست ، مرغ ها و خروس ها و جوجه خروس هایی که می خواهند به عالم و آدم ثابت کنند " ما هم هستیم " . برای این کار تنها کافیست گاه گداری عدل ظهر قوقولی قوقو کنند .
خروس ها پر غرور برای خود می چرخند و اگر حال و حوصله ی مرغ ها نباشد ، به اتفاق آن گوشه کنار ها می روند و توی سر و کله ی هم می زنند . با اینکه تعدادشان ار دو سه تا تجاوز نمی کند ، اکثرا سر مرغ ها با هم نزاع دارند . اما مرغ ها متفاوتند . با این که تعدادشان زیاد است ، با حالتی مسالمت آمیز و مرغ دوستانه جنتلمنیشان را حفظ و حضور پرتعداد همدیگر را تحمل می کنند. شاید بعد ها فیلم هایی در مورد خروس های چند مرغه بسازند . به هر حال به نظر میرسد حنای این چیز ها برای مرغ ها رنگی ندارد .

این گرما جان می دهد برای خاک بازی . مرغ ها یک دفعه غیب می شوند. خوب که این ور آن ور را نگاه کنی ، می بینی دست جمعی رفته اند خاک بازی . مثل هوو هایی که هیچ وقت شوهر کم نمی آورند آن گوشه کنار باغچه توی خاک و خل لم می دهند و غلت می زنند . مرغ ها که بروند ، خروس ها هم کم کم دنبالشان راه می افتند و در حالی که انگار برای هم خط و نشان می کشند به مرغ ها می پیوندند و جمع خودمانی شان را زیر نور آفتاب و در عمق خاک های باغچه راه می اندازند . بعد فقط صدای " آخ جان آخ جانِ " مرغی آنهاست که حیاط را پر می کند .
اینجا ایوانی است که چشم اندازش می رود تا سر آن کو ه های پرپشتِ دوردستِ سبزِ سبز رنگ . برای تکمیل و تطبیق روحی روانی این منظره با حال و هوای خود یک سیر غروش می زنم و بعد انگار صدای بهنام است . می گوید چایی حاضر است.

1 : صدایی شبیه صدای Bob dylan

2: J.S.BACH .SONATA IN E BWV 1035 for harp and flute

3: 7up

4: نوعی سنجاقک

یک جایی همین وَر ها/1

این قصه سر درازی دارد . اینکه مثل هر هفته قصد کنی دنبال رفیقت که در روستایی زندگی می کند بروی . با کلی دردسر به روستا برسی . از خیابان باریک و خاکی روستا که گاها ، بعضی بخش هایش خیس است و مجبوری برای کثیف نشدن لباست روی نوک پاهایت راه بروی، بگذری و بعد از کلی پیاده روی در جاده ای که به خاطر سایه درختان اطرافش تاریک شده ، به کوچه ای که خانه ی دوستت در آن است برسی .

بعد به حیاط خانه ی بی در ، دو طبقه و چوبی قدم بگذاری و تا وارد شدی زنان ساکن خانه ، به محض دیدنت ، لچک هاشان را تند تند بالا بکشند و تو مجبور شوی سرت را به ناچار پایین بیاندازی و ادای آدم های چشم پاک را در بیاوری . بعدش هم یا الله گویان ، وارد خانه شوی و آرام از پله های یغور و نامیزان آن بالا بروی به امید آنکه رفیقت درخانه باشد .

ولی از بد ماجرا تا پا به ایوان طبقه دوم که به آن "تلار" می گویند می گذاری ، چشمت به ننه جمیله ای می افتد که مادر رفیقت هست و همیشه دنبال یک سنگ صبور می گردد تا هرچه دارد و ندارد را برایش تعریف کند . به پسر عرق خورش لعنت بفرستد و قربان صدقه داماد "حاج آقایش" برود و یواشکی غیبت عروسش که با هم در یک خانه زندگی می کنند را بکند و تو که الان سنگ صبورش هستی ، همچنان منتظر می مانی تا حرف های تکراری ننه جمیله تمام شود تا خبری از رفیقت بگیری و مثل همیشه بعد از کلی وراجی آخر سر میگوید که : من خبری از "بهنام" ندارم . و تو بدون خداحافظی از ننه جمیله باید سراغ این رفیق نارفیق را از بقیه ی اهل خانه بگیری . ان هم با سر افکنده .

شاید احیانا خبری از بهنام داشتند و آنها هم مثل همیشه با نگاه شک آلودشان جواب سر بالا به تو می دهند و تو همچنان به این فکر هستی که دوستت را کجا می توانی پیدا کنی .

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

ما چند نفریم/4

بحران گذشت . حالا می توانستم به راحتی نفس بکشم . از اینکه رفت و برگشت هوا را می شمردم و تیک تاک نبض در گوشم می پیچید ، نفس راحتی کشیدم . چند ساعتی خوابیدم تا اینکه مدتی گذشت و بعد همهمه ی صدا های آشنایی در خوابم دوید . این صدا ها مثل رطوبتی که در ضخامت دیوار نشت می کند ، می آمد در خوابم و به هم اصابت می کرد . می گفت نکن ، لیوان را ببر آنجا بده به خاله ، نه از اینجا نه .. مواظب باش ... ،آقا اون تلویزیون رو کمش کن ... از اینجور چیزها. اصوات آشنایی بود و هر کدام شکل آدم هایی شده بودند که از دور و نزدیک چیزی می گفتند ، ظرفی می شکستند و پیوسته دور و نزدیک و کم و زیاد می شدند . بیدار بودم ؟ خوب به هر حال میهمان داشتیم .
چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره از آن خواب و بیداری بیرون آمدم . همین که خواستم بلند شوم ، دیدم پاهایم به خواب رفته و شل و ول اند . چیزی در انگشتان پاهایم حس نمی کردم . انگار مال من نبودند . با هر زحمتی بود با دستها پاهایم را از زانو تکاندم و بلند کردم . خون که در پاهایم دوید حسی آشنا ، چیزی که گویی همین نزدیکی ها تجربه اش کرده باشم ، وجودم را پر کرد . نه می شد بجنبم و نه انگار توان در خود گنجیدن در من بود .
قبل از اینکه بتوانم بلند شوم ، صدای دستگیره ی در اتاق بلند شد و بعد در بازی را دیدم که از پشت آن بچه های فامیل -نمیدانم مثل چه - توی اتاقم  ریختند .
باید بگویم اتاقم چیزی ندارد جر یک فرش ، صندلی لهستانی و یک کتابخانه ی چوبی زپرتی که گاهگداری یک جایی اش در می رود و هر چه آن تو است را پهن زمین می کند . روی دیوار هم چند عکس از آدم های کج و کوله و پریشانی چسبانده ام که شاید هیچ بنی بشری به عمرش ندیده باشد . گرچه چیز خاصی در اتاقم نیست اما بچه ها را گفتم خراب کاری نکنند وگر نه کله پا میان زمین و هوا آویزانشان می کنم . بعد برای مثال یک نمونه نشانشان دادم .
به مقصد مهمانها از اتاق بیرون زدم . سلام کردم . چند نفری جواب دادند و یک عده ای هم سری جنباندند . بعضی در حالی که خنده کنان پی حرفهاشان را می گرفتند کله هاشان را با خوشحالی به نشانه ی احوالپرسی تکان دادند .
در اتاق اصلی خانه که از همه بزرگتر بود ، پدر و مردان فامیل و چند تایی تازه عروس و دخترهای دم بختی که نه دست و نه دلشان به هیچ کاری نمی آمد ، جداجدا نشسته بودند . بابا ها و دامادها آن بالای سالن روی مبل ها صندلی ها و گروه تازه عروس ها یک گوشه ای روی فرش و تکیه داده به پشتی های گرم و نرم کنار هم هر کدام به شیوه ی خاص ، خود را سرگرم می کردند .
خانه اتاق های زیادی داشت . آنقدر که بشود دو خانوار را در آن جا داد . در سالن درون دیوار ها طاقچه هایی کنده شده بود و پارچه ی ضخیم نقش داری روی این طاقچه ها افتاده بود . بالای طاقچه ها گچ کاری های سفیدی به اشکال گل ها و پرنده ها توی چشم می افتاد . از لمه ی چوبی راه راه آبی رنگ سقف اتاق ، لوستر فیروزه ای رنگی آویزان بود که به خاطر کنده کاری های شیشه ای کاسه ی لامپ ، طره هایی از نور را توی اتاق می پراکند . نور زرد به شیشه های رنگی ارسی انتهای سالن اصابت می کرد و انعکاس آن مجموعه ای از رنگ ها را روی دیوار و فرش می انداخت .بخشی از این رنگارنگ شیشه ها روی ایوان می تابید و آنجا را روشن می کرد .
خانه لحظه هایی را می گذراند که در آن همه جا بوی شام شب اش را می داد . جغول بقول پدیده ای واضح و انکار ناپذیر بود که همه انتظارش را می کشیدند .

ما چند نفریم/3

نمی بایست ذهنم مشغول چیزی به این بی اهمیتی می شد . در زندگی اتفاقات زیادی می افتد . قرارهم نیست آدم بنشیند و همه را برای خود تحلیل کند که چرا این طور شد و چرا.. شاید اگر همچون بقیه فقط مثل آدم زندگی ام را می کردم و چیز هایی که به قول آنها به من ربطی نداشت سرک نمی کشیدم ، در آن مدت این قدر دچار تزلزل اعصاب نمی شدم . سعی کردم این قضیه را فراموش کنم .
مدتی گذشت تا اینکه اتفاق عجیبی افتاد . یکی از آن شبهایی بود که خستگی کار مثل روز های قبل نه رمقی برای خوابیدن و نه هیچ کار دیگری نگذاشته بود. خوش خوشانم بود که به خاطر این خستگی هیچ کار دیگری جز لم دادن نتوانم کرد . این شد که یک راست به اتاقم رفتم و همانطور مثل یک لش افتادم زمین . خوابم نمی برد . اما کار دیگری هم نمی توانستم انجام دهم . سعی کردم بخوابم.
مدتی گذشت و خواب بیدار هنوز غرق این بی حالیِ بی قید بودم .حس سبک و آرامی وجودم را پر کرده بود . طوری که خیال کردم مثل یک بادکنک شل و ول در هوا معلقم . واقعا انگار روی هوا بودم . راستش نمی دانستم خوابم یا بیدار . از این سبکی گرم و نرم خیلی خوشم آمد .
اما ناگهان همه چیز ناپدید شد و جایش یک نگرانی ترسناک باقی ماند .وقتی چشمانم را باز کردم ، متوجه شدم روی زمین نیستم . من واقعا روی هوا بودم . سرم را برگرداندم تا ببینم پایین چه خبر است و بعد با سگ لرزی که حتی لوکاس هم به خوابش نمی بیند ، غلت خوردنِ به دست چپ ام را دیدم .من آن پایین دراز افتاده و از سرمای چیزی به خود پیچیده بودم . به نیمرخ ام نگاه کردم . نصف اش روی بالش خوابیده بود و نصف دیگرش از این طرف بیرون زده بود . جای پلک هایم چاله ای سیاه دیدم . همانجا بود که نزدیک شدن چیزی را حس کردم . در هوا یا زمین نمی دانم . حالا دیگر چیزی مرا در خود پیچیده بود . مثل اینکه کسی با طلسم ، سنگ ات کند . بی حرکت می شوی ، دستها ، پا ها و بدنت فضای برای جنبش ندارند وحتی نقس ات جایی برای برون آمدن نمی بیند .
مطمئنا این یک بحران آنی بود . جایی که حتی نفس کشیدن هم کاری ناممکن می نمود .
این یکی از معدود چیز هایی است که از خواب هایم به یاد دارم . این اتفاق شبیه پرده ی اول تئاتری بود که دقیقا نمی دانم کجا دیده ام .شاید آن را هم خواب دیده ام . تا به حال کسی برایم تعریف نکرده بود در خوایش تئاتر رفته است . با این حال پرده ی اول اینطور شروع می شد :
صحنه تاریک است کم کم نیمچه نوری روی مرد که وسط صحنه خوابیده متمرکز می شود . چند ثانیه ای می گذرد . صحنه کمی روشن می شود . روشنی فضا به روشنی تاریکِ محضِ اتاقی می ماند که ساعت ها در آن سعی کرده باشی بخوابی و خوابت نبرد .از گوشه ی صحنه سایه ای سیاه آرام آرام وارد می شود طوری که چند لحضه ای می گذرد تا حضورش مشخص می شود . گام هایش را به سمت مرد بر می دارد . همین که قدم هایش را کم کم سریع تر می کند ، وجودش از تاریکی صحنه به کلی متمایز می شود . حالا دیگر همه او را می بینند . گام هایش سریعتر می گردند و امواج برخورد قدم ها پنجرها را میلرزاند. گام های سریع و سریع تر او با زمان دویدن می شوند. او به طرف مرد می دود .صدای پاهایش ، صدای ضرب دویدنش لحضه به لحضه شدیدتر می شود. صدا ها محکم به گوش می خورند . در فاصله ای به انداره ی تار نازک مویی پژمرده ، حضور و صدای دویدن سایه به سان صدای کوبیدن چکشی به تخته ای در نزدیکی جسد مرد یکباره محو می شود . حالا دیگر همه چیز فقط تاثیرِ انعکاسِ صدای مهیبی است که در گوش های وحشتزده و قافل گیر جا خوش می کند .
مرد با قطع شدن صدا از جا می پرد . با چهره ای ترس خورده و گَََُه گیجه گرفته اطراف را وارسی می کند. با چشمان وغ زده روبه رو را نگاه می کند .تماشاگران تاریکند .گویی دنبال چیزی می گردد چکه عرقی از شقیقه اش به پایین سر میخورد .همه جای را سرک می کشد. اما شاید فقط به خاطر چیزی مثل وحشتی مشترک ، از جایش بلند نمی شود . او ترجیح میدهد همانجا بماند . دست لرزانش را به صورت می کشد و عرق ها را پاک می کند . مرد مطمئنا ترجیح می دهد همانجا بماند .

ما چند نفریم/2

بعضی از خانه های کوچه به دلایلی که مشخص نیست عقب نشینی شدیدی دارند و بعضی نه .واین شکل عجیبی به این راهرو تنگ می دهد . نتیجتا کنج هایی درون آن درج شده اند که از دیدرس کسانی که از دهانه ی کوچه می گذرند ، دور است . این کناره ها تجربتا جای مناسبی برای کار های سریع و ضروری و شاید غیر ضروری هستند . کارهایی که نمی توان هر جایی انجام داد . شاید خودِ من چندین بار مچ کسانی را گرفتم که داشتند همین جا ها خود را به هر نحوی راحت می کردند ؛ و ما را ناراحت . به جد می توان گفت قسمتی از رطوبت این کوچه از الطفات رهگذران شاش بند شده در راه تامین می شود . برای همین اکثرا اینجا بوی گندآب می دهد .
همه ی اینها را وقتی فهمیدم که بچه ی کوچکی بودم . یک روز همین که در را باز کردم دیدم یک یارویی دارد خودش را راحت می کند .اول فکر کردم مچش را گرفته ام اما وقتی دیدم مثل طلبکار ها نگاهم می کند ، خود را کسی دیدم که باید از این اتفاق معذرت خواهی کند و راهش را بکشد و برود .
تا آنجا که یادم می آید من بچه ی پر شور و شری بودم و مطمئنا از این اتفاق نمی بایست بی تفاوت می گذشتم .در مسیری که داشتم به خیال خود راهم را می کشیدم به این فکرافتادم که چرا واقعا این رفتار از من سر زد . و نتیجه گرفتم که در آن موقع من خودم نبودم . چون اگر در آن موقع من خودم بودم می بایست یک الم شنگه ای به پا می کردم و آبروی آن یاروی طلبکار را می بردم. بعد برای توجیح به خود گفتم خوب پیش می آید گاهی آدم کار هایی می کند که به خودش ربطی ندارد ، هیچ ، خودش را به تعجب هم می اندازد .
در راه برگشت به خانه این به ذهنم رسید که خوب اینجا همه همینطورند پس کار من نسبت به بقیه همچین غیر موجه نبود . نتیجه اینکه اینجا کسی به خودش ( حالابه هر دلیلی) زحمت اعتراض نمی دهد . امروزه روز گاهی جوجه دبیرستانی ها هم برای آدم شاخ می شوند .
این اتفاق باعث شد بیشتر به کار هایی که می کنم فکر کنم . و این که چرا مثلا فلان کار را در اثر فلان حرکت انجام می دهم . چندین روز بعد طی اتفاقاتی که افتاد و توجه ای که روی رفتارم می کردم ، به این نتیجه رسیدم که من گاهی کار های واقعا غیر قابل توجیهی می کنم که ربط چندانی به من ندارد . این جا بود که به این فکر افتادم که ممکن است درون خود آدم های زیادی را گنجانده باشم که هیچ نمی شناسمشان .

ما چند نفریم/1

رویا ها واقعی اند وقتی که به طول می انجامند ،آیا چیزی بیش از این می توانیم در مورد زندگی بگوییم ؟ هاولوک الیسس 1

ما چند نفریم . من ، خودم و این جانب . گاهی بنده هم به ما اضافه می شود . من از او خوشم نمی آید .بنده را می گویم . حوصله اش را ندارم . مفت خور و آویزان است . هروقت هم می آید چهارتا تن لشِ آویزان مثل خودش را می آورد و جملگی پاتوق ما را به گند می کشند .
ما اینجا چیزی نداریم به کسی بدهیم .فقط چرت و پرت هایی است که یک زمانی دیده ایم و یا شنیده ایم . گاهی هم ماجرا های مربوط به "به دنبال نخود سیاه رفتنمان " را برای هم تعریف می کنیم .
پاتوق مان یک خانه ی قدیمی است و همه جایش از کف گرفته تا ستون و سقف چوبی است؛ وسط یک کوچه ی تنگ که راه دارد به یک کوچه ی گشاد تر و آن کوچه ی گشاد می خورد به یک خیابان باریک . اینجا از این جور چیز ها زیاد می بینی . پاتوق گیر کرده ی ما در این کوچه تنگ یک در آهنی زنگ زده دارد طوری که از جلوش رد می شوی بوی زنگار را حس می کنی . زنگ خانه با اینکه کوچک است خوب توی چشم می زند. کوچک است، سفید و پلاستیکی ،اندازه اش نیم وجب دست هم نمی شود؛ شامل دکمه ای که شارش می دهی و یک صدای" دددییییغغ" از خودش در می آورد . این صدا که در آمد ، صدای یکی از ما را می شنوی که داد می زند :« کیه ؟»
و همانطور که هی دارد داد میزند « کیه؟ » راهروی صدمتریِِ ساختمان چوبی تا در ورودی را دمپایی کشان می آید . این راهروی وسط دو باغچه سنگفرشی از سنگ های ریز و درشت دارد .باغچه ی این طرفی انار دارد و توت و چند گل درختی که به زور از خود بو ساتع می کنند و باغچه ی آن طرفی هم آلوچه دارد و کیوی و چند تا گل درختی که به زور از خود بو ساتع می کنند.
به حوالی در می رسد ، صدای کشان کشان دمپایی مشخص تر می شود و بعد داد می زند : « کیه ؟»
شانس بیاوری قبض بیار مسجد محل و یا هر سجیل بگیر دیگری نباشی . چون ما فقط از آن حاج آقایی که قبلا با اهل و عیال در مسجد زندگی می کرد ، آن هم به خاطر دوستی دیرینه ی چند نسلی مان قبض می گرفتیم .اما حالا او یک چند سالی می شود که محو شده است از دامنه ی زندگی مان . نه از او و نه از خانواده اش هیچ خبری نداریم اما تصویرش مثل یک عکس یادگاری سیاه و سفید در ذهنمان به عنوان بهترین قبض مسجدی بیار محل باقی می ماند . با این چیز ها که گفتم لابد تکلیف گدا و برنج و گندم بگیرِ آشپزون دیگر معلوم است .
درِ آهنی زنگ زده ی خانه مثل بقیه ی در های کوچه سی چهل سانتی از کف کوچه بالاتر است . گفته بودم که این کوچه تنگ است . الآن که خوب فکر می کنم ، می بینم هیچکدام از خانه ها جلوی درشان پله نیست . فقط در ها با یک ارتفاعی از کف کوچه چفت شده اند . در ها مثل عکس برگردانی اند که چسبیده اند وسط یک صفحه ی تیره . کوچه همیشه ی خدا تاریک است . دیوارش از آجرهایی است که ماست مالی نشده اند و ملات بتونی بین آجر ها به مرور زمان رنگش به تیرگی کوچه می زند .
ارتفاع دیوار ها آنقدر ها هم زیاد نیست . آن اوایل یکی دو تا از خانه هایی که حیاطشان از آن طرف به کوچه پشتی راه داشت ، آپارتمان کردند .اگر این آپارتمان های وسط کوچه ای نبودند نور می آمد توی کوچه و اینقدر تاریک نمی شد .در و حیاط این آپارتمان ها که نماشان از این آجر های زرد صدتا یک غاز است ، به طرف کوچه ی گشاد پشتی باز می شود . این آپارتمان ها به ما پشت کرده اند و فقط پنجره های حمام و توالتشان به طرف کوچه ی ماست .

Havelock Ellis: Dreams are real as long as they last. Can we say more of life ?

رسیتال ارگانیک یک مجتمع سراسر معنا گرا

هوا از وقتی که گاه گداری کوچه ها بوی بهار نارنج میدادند گرمتر شده بود و دیگر توت فرنگی و آلوچه سبز ، تحفه هایی کنار پسته و چغاله نبودند و آن چیز ها کم کم داشتند رنگ ارزانی به خود می گرفتند . این گرما تاجایی بود که عرق ات ، چسبی بدبو و و در بعضی نواحی سوزنده می شد و هر کاری می کردی هیچ کاریش نمی شد کرد و راه نداشت که از شرش خلاص شوی تا وقتی که به خانه بر می گشتی ؛ و اگر آب قطع نبود و یا فشارش کم نبود و یا زیاد سرد نبود می توانستی با خیال راحت یک دوشی بگیری و الخلاص .
بله . یادم آمد همان موقع ها بود . الان که می خواهم به یاد بیاورم ، نمی دانم چرا چیز ها به طرز مفلوکی مثل کیف انگلیسی " زرد- قهوه ای اند . حرف آن روزش خیلی خره ذهن شده بود . و طبق عادت اطرافیان به طرز مفلوک تری هی حرفش را به همه چیز تعمیم می دادم .
به قول وخیال خویش داشته پشت نوکامپیوترش چتِ فرهنگی میکرده یک آقایی که بماند کیست و از قضا من هم در خانه شان مهمان بودمی از حیث اتفاق . از او پرسیده بود چرا خودت نمی زنی و نمی خوانی و نمی سازی و نمی نویسی و تنظیم نمی کنی و... تو که همه این ها را می دانی .تازه با این کار خرج کمتری به خود تحمیل می کنی .منت هیچ آدم دماغ سر بالایی را هم نمی کشی . آخرش هم دعوا نمی شود سر آن که چه کسی بهتر است و هنرمند تر است و ببخشید گلاب به رویتان "گه" تر است. او هم کف دستش گذاشت که :
You know.. I understand but that’s a kind of masturbation .
کلمه آخری را که در دیکشنری زد ، گویی کمی متغیر شد . یعنی چطور بگویم ، متحول شد . مرا صدا کرد و بعد گفت این چه می گوید زنیکه نفهم بی تربیت . ما در فرهنگمان این چیز ها نیست . قرار هم نیست باشد .
بنده ناچیز هم از سر بی اطلاعی سری به نشانه ی بی اطلاعی از این کلمات و جملات منحوس نشان داده و حتی تا اینجا پیش رفتم که از وجود همچین مکانیزم ها و راه کار هایی جهت خلاصی ارگان ها بی اطلاعم . بعد دیدم که لب لوچه ی آن مردک چتر کمی آویزان شده است . یعنی که مرتیکه احمق فکر کرده ای من ..... ؟
حالا یادم می آید آن جمله درش یک چیز طلایی و تاریخی است . نسخه نمی پیچم که این ملت آنقدر خودش ساقی و خمار خودش شده که این راهکار ها نهایتا رفته در فرهنگ و موسیقی اش ... اصلا قصد همچین جسارتی و عنایت و اتهامی را ندارم .. اما خودمانیم کمی منصفانه بشنویم نه که بنگریم ، این هارمونی "که در فارسی می گویندش چند صدایی" چقدر چفت قطعات این بزرگواران و اساتید شده ؟ مگر نمی گوییم هر سازی صدای خودش دارد؟ اصلا آقا جان ینده معذرت می خواهم . این درست که آرانژ مان درست زحمت می خواهد . اما آخرش که چه ..؟ همه با هم یک صدا وحدت کلمه را در سازها پیاده کنیم و همه ی ساز ها یک چیز بزنند که آخرش بعد از یک قرن شعر بشود رکن اصلی تر از نغمه در یک موسیقی ؟ مثل این می ماند که یک چند نفری جمع شوند و همه یکصدا با ساز هاشان.......ای وای ...زبانم را گاز بگیرم.. پناه بر خدا !
پی نوشت :
۱. با معذرت از اساتید فن
۲. این فقط یک نظر شخصی است از روی مقایسه و کمی حسرت و معذرت ..

به چه راحتی

آن وقت است که می دوی دنبال چیزی ؛ مثل آدمی که بخواهد برای پیدا کردن چیزی که دیگر عتیقه ای زپرتی شده انباری متروکش را زیر و رو کند . خاک وخل های ذهنت را همه جا پخش می کنی . قیافه ها ، احساسات ،تصاویر و کلمه ها را آنقدر قاطی هم می کنی تا بلکه فرجی شود و چیز ها و دوستی هایی که در قدیم با او داشتی یادت بیاید . نمی شود . این نمی شود اثفاقی و تکراری مطمئنا هرجا که بخواهد می تواند یقه ات را بگیرد و سورپرایزت کند .
با عجزی ناشی از یک پروسه نافرجام می پرسی : تو یک برادر هم داشتی. همان که عنکی بود.نه ؟ اسمش چه بود ؟
- نداشتم .
تمام چیزهایی که از او و خودت می توانی به یاد بیاوری ، تصاویری متحرک و گنگ از بچه هاست . خودت را آن تو با کمی تردید به یاد می آوری . لابد این بچه ها دارند می دوند . بعضی چیز ها را با نمایش دویدن بهتر می توان نشان داد . این فیلم های با مضمون عشقی دیده ای ؟زن و مرد عاشق و خوشحال می دوند . این وسط بقیه جز طرح صحنه اند .گاهی درخت می شوند ،گاهی عابرین شگفت زده ، گاهی.... با پس زمینه ای بلور شده و الزاما سرسبز یا شاداب که بتواند حس زیبایی را در تو بر انگیخته کند . به نظرم اگر از صحنه هایی مثل این استفاده نکنند ، فیلم یک چیزی کم خواهد داشت . بچه های خوشحال هم از امراضی نظیر این بی نصیب نیستند .
برای کسی که سن وسال چندانی ندارد ، مدتی به اندازه ی نصف عمرش زمانی طولانی است . اما برای کسی که شرایطش پی در پی در حال تغییر است و اتفاقا مشکل تر می شود ، این نصف عمر به اندازه یی غیر قابل تحمل طولانی است . سعی می کند کمی اتفاقات سال های گذشته را به یاد بیاورد . با اینکه زمان زیاد نگذشته احساس می کند فاصله بسیار زیادی از آن ها دارد . متوجه می شود نه تنها از او بلکه از خود هم چیز زیادی به یاد ندارد . گذشت زمان بدجوری بین همه تفرقه می اندازد . در این مدت آنقدر تغییر کرده که دیگر ربط زیادی به آن چیزی که دوست قدیمی از او می شناخت نداشت . گویی مرده باشد و در جسدش یک شخصیت دیگر ، منش دیگر ، روح دیگر تجلی کرده باشد. چرخه جرم هم آنقدر تغییرش داده باشد که فقط با تجسم بتوان فهمید این همان است که امروز یک مرد بالغ شده . با ته ریشی ضخیم و لباسی معمولی و ارزان . بعد فکر کرد در این مدت چند بار زنده و مرده شده در حالی که اصلا متوجه اش نبوده و ایضا در حالی که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شد ، اولین کارش دیدن صورتی خیس از آینه بوده است. به همین راحتی .
دلش برای چیزی که بود و دیگر وجود نداشت "برای این عدم وجود او " می سوخت . مثل این که کسی مرده باشد و بعد از گذشت سالها ناگهان اتفاقی به یادش بیاوری . احساس کرد دلش بدجوری برای خودش تنگ می شود .

آرامگاه

در صف ماند. چند نفری باقی بود تا نوبت برای پر کردن دبه ی آب به او برسد . یادش بود بیشتر ظروف قبرستان شکسته و سوراخ اند ، با خود دبه ی سرکه ای را که همین دیروز ته کشید ، آورده بود .
قبل از پر شدن شیر آب را بست . درِ دبه را هم بست . از جنبندگان فقط او بود و آن چند گدا گشنه و چند پرنده ای که گنجشک بودند و زاغی و کلاغی نبود تا سکوت مطلق آنجا را صدایش پر کند . کسی هم بعد از او نیامد تا دبه ای سوراخ و شکسته که آن گوشه کنار منبع آب افتاده بود از آب پر کند و در میان راه آبش ته بکشد . در میان راه تنه ی نحیف و ریزش  - بدون اینکه حتی یک ببخشید بگوید - به  شانه و شکم چند پیرزن  چاق چادری ولگرد خورد اما به سرعت از میان آنها گریخت. 

همه آن ته بودند . ننه ، آقاجان و کمی نزدیکتر بستگان دیگر .
نمی دانست بی حوصله بود یا غمگین . صبح ِ سرد پنج شنبه ی آذر بود و مه تازه داشت کم کم محو می شد . چند ساعتی باقی بود تا همه چیز از تنهایی در بیاید و مردم یاد مردگانشان بیافتند . خرما و حلوایی خیرات کنند و کار گدا گشنه ها رونق بگیرد .
راه رو را می بایست مستقیم تا انتها رفت و نرسیده به تَهِ ته ، راهروِ دستِ چپی را می پیچید و باز آنقدر می رفت تا می رسید به گستره ی پهنی از قبر های کنار هم که تعدادشان کم نبود . قبر هایی که خون و استخوان مشترکی را دفن کرده بودند .به یاد آورد روز هایی را که همه این ها را زنده ی زنده سر سفره ای ، نهار کله پاچه ای ، آبگوشتی می داد و  ظهرِ بعد از خواب قیلوله،  آنقدر چای در قوری بزرگ می ریخت تا نصفش پر شود ؛ تا چایی به همه برسد.
کمی بالاتر از منبع آب ، سمت راست راهرو ، جا هنوز برای تازه واردان زیاد بود ، خالی از باغچه و گل و علف هرز و کمی دورتر ، پشت آن ، جایی بود که ماشین ها بتوانند پارک کنند و چند کاجی که آن ته ایستاده بودند ، مثل سایه ی دراز آدم هایی که در غروب روی تپه ای ، چیزی کِش می آمدند .در عوض سمت چپش پر از قبر و گل و گلدان و درخت بود . می دید تازگی ها آدمها عکس رفتگان را هم روی سنگشان حک می کردند و نقش روی قبرها  بسته به توانمندی بازماندگان رنگین و رنگین تر می شد . قبرش را پیدا کرد . قبل از اینکه بنشیند ، قبر ها را یک آبی کشید ، آب بوی سرکه می داد . می خواست همانجا بنشیند.روی همان  زمین سرد و نم گرفته از مه . آنقدر بنشیند تا ...حالا کنار قبر پسر و همسرش بود. روی اولی گِل بسته بود و هنوز سنگش را نگذاشته بودند و روی دومی نوشته بود : حسنعلی .....متولد 1339 رشت ... فرزندِ ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

نخست

درود .