۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

خوب راستش ما می خواستیم...

هوا هنوز آنقدر ها گرم نشده و باران تازه بند آمده است . خنکی می آورم و جلویشان میگذارم . دو دوست از دوران دانشگاه . دیشب خبر دادند که حرکت کرده اند و برای نهار میرسند.از صبح برای آمدنشان لحظه شماری میکردم. وقتی رسیدند شام را خورده بودم و زنگ زدند تا آدرس را را دوباره با جزئیات بیشتر بپرسند . دو ساعت بعد وقتی که داشتم اخبار آخر شب را نگاه میکردم و چوب شوری را که از صبح برای پذیرایی خریده بودم تنهایی سق میزدم ، زنگ زدند .درست وسط حرفهای آقای حیدری .گفتند در یکی از خیابان های اطراف اند ولی انگار گم شده اند . میپرسم کجا هستند و تلفن قطع میشود . چند بار تلفنشان را میگیرم ، گوشی اشغال است. دوباره زنگ میزنند و میگویند خیابان را پیدا کرده اند . سریع لباس میپوشم و هراسان خود را به سر کوچه میرسانم . زنگ میزنم و میگویم جلوی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام . چند دقیقه بعد پیدایشان میشود . در یک هوندای آلبالویی. خانوم از ماشین پیاده میشود و همدیگر را می بوسیم. سوار میشوم و با آقا دست میدهم . میگویم :«اتهای کوچه خانه مان است ، همان در ِ راه راه سبز و سفید.» در نور اتاق هیبتشان واضح تر میشود . به جز چند چروکی که در صورت استخوانی خانم افتاده و شکمی که آقا کرده ،به علاوه ی چند تار موی سفید، تفاوت زیادی نمیبینم .


دور میز ِ پر از تنقلاتی که صبح از اینجا و آنجا خریده بودم ، روی مبل های دسته چوبی روبه روی تلویزیون نشسته ایم و تلویزیون را روی یکی از کانال های موسیقی گذاشته ام . قیافه شان را نگاه میکنم ، روی چهره های گرد و خاک گرفته ی ذهنم دستمال میکشم .آن چهره های سیاه و سفید ِ دوست داشتنی و جوان، چاق و قناس نبودند .از بچه هایشان میپرسم . جواب میدهند که در خانه اند و در گیر درسها هستند .

چند ساعتی میگذرد؛ از خاطرات دانشگاه و اتفاق های بعد از آن حرف میزنیم ومن باز همان آدم ها جلو ی چشمم میآیند. بیشتر که حرف میزنیم کم کم شباهت هایشان با گذشته برایم مبهم تر میشود.آقا ادامه ی تحصیل داده و خانوم یک جایی مشغول به کار شده است.حالا هر دو در یک شرکت کار میکنند . آقا میرود که یک سری به دستشویی بزند . از طلاقمان چیزی به آنها نگفتم . با اشاره به او از خانم میپرسم :

- چطور است ؟


- خوب !


- رخت ها را در آن اتاق پهن کرده ام .خسته اید . بروید بخوابید .


- من که خوابم نمیآید . خیلی خوشحالم .


- بخوابید. فردا کلی جا سراغ دارم که باید برویم .


آقا از دستشویی مرخص میشود و می آید کنار ما، دست خانم را میگیرد. خانم بلند میشود . شب به خیر میگویند و به طرف اتاق به راه میافتند؛ نگاهشان میکنم در حالی و ماجراهای این دوباره به یادم می آید؛ لبخند زنان به اتاق خواب میروند و در را میبندند .


نیمه ی شب به قصد دستشویی بیدار میشوم. دستشویی بوی ادکلن آنها را می دهد. فارغ که میشوم از صدای آنها صدای پچ پچ گنگی میشنوم .نزدیکتر میآیم؛ صدا واضح تر میشود :


- نباید اینجا میومدیم. اصلا میرفتیم مسافرخونه ! من اعصاب این زنیکه رو ندارم بابا !


- خوب حالا ! امشب رو سر کنیم ، فردا خدا حافظ میگیم میریم یه جای دیگه .