تند تند کهنه را از بغل دستش برداشت، خون کنار سینی را پاک کرد و جلدی پرید جلوی سینک دستشویی انگشتش را زیر آب گرفت و همینطور که درد زیر آب را با آن یکی دست میفشرد تا بلکه از شدتش کاسته شود ، زیر لب به وزیر آموزش و پرورش فحش میداد . آخر طفلک چه میدانست هر سال این موقع ها باز همین بساط است ؟ داد زد : «ساریه بدو دیگه . تخم بیلی ها سوخت . من دستم بنده .»
صدا توی ایوان نشت کرد ؛ موهای صافِ خوابیده و بلندی که احتمالا زیرش کله ی دخترک تکانه های تیکوار میزد از پشت دیواری که طاق ورودی آشپزخانه بود به درون مهِ آبی رنگ اتاق فرو رفت و قبل از اینکه دخترک بخواهد فرو دهد آن مه ای را که غلیظ بود و بوی روغن میداد صدای پیرزن را شنید که می گفت : « ماست رو آوردی ؟ » .
- نه ! نداشت .
پیرزن از سر عجز فریاد زد : «یعنی چی نداشت ؟ اونجا نوشته... حتما باید ماست باشه ! مگه میشه ؟ »
ساریه اجاق را خاموش کرد و نیمرو ها را توی بشقاب ملامین انداخت تا ببرد ؛ بعد دوباره شنید :« بشمار ببین چند نفرن . این پنیر ها رو هم ببر .» آنوقت قبل از اینکه ببیند پیرزن کوچکِ سینی بدست و خمیده ایستاده تا با آن قاچ ِ پهن توی انگشتش چه خاکی بر سر کند، رفت توی هال و بعد با پای چپ در های آبی ِ نیمه باز ایوان را کنار زد ، چند تایی سلام کرد و نیمرو اردکی ها را گذاشت وسط سفره بین بشقاب های سیر و باقالا ؛ همین که گفت : «تو رو به خدا بفرمایید »، دوباره از بین جمعیت فرار زد توی آشپزخانه ی روغنی و مه آلود .
کوکب: «دیگه نمیشه . من دیگه نمیتونم . نا کس ها سرمون کلاه گذاشتن . چرا هر سال این همه آدم باید سرزده بیان و مفت بخورن ؟ ساریه برو سر سفره یه چیزی بخور .مهمانِ .زشته . من همینجا هستم .»
ساریه از زیر طاق آشپزخانه خزید توی هال و همین که داشت کتاب را ورق میزد تا کوکب خانوم را دوباره پیدا کند ، از درون هالپیچید توی اتاقش ولی بعد انگار کوکب خانوم را بی خیال شد؛ کتاب را انداخت یک گوشه ای و در اتاق را بست .
صدا توی ایوان نشت کرد ؛ موهای صافِ خوابیده و بلندی که احتمالا زیرش کله ی دخترک تکانه های تیکوار میزد از پشت دیواری که طاق ورودی آشپزخانه بود به درون مهِ آبی رنگ اتاق فرو رفت و قبل از اینکه دخترک بخواهد فرو دهد آن مه ای را که غلیظ بود و بوی روغن میداد صدای پیرزن را شنید که می گفت : « ماست رو آوردی ؟ » .
- نه ! نداشت .
پیرزن از سر عجز فریاد زد : «یعنی چی نداشت ؟ اونجا نوشته... حتما باید ماست باشه ! مگه میشه ؟ »
ساریه اجاق را خاموش کرد و نیمرو ها را توی بشقاب ملامین انداخت تا ببرد ؛ بعد دوباره شنید :« بشمار ببین چند نفرن . این پنیر ها رو هم ببر .» آنوقت قبل از اینکه ببیند پیرزن کوچکِ سینی بدست و خمیده ایستاده تا با آن قاچ ِ پهن توی انگشتش چه خاکی بر سر کند، رفت توی هال و بعد با پای چپ در های آبی ِ نیمه باز ایوان را کنار زد ، چند تایی سلام کرد و نیمرو اردکی ها را گذاشت وسط سفره بین بشقاب های سیر و باقالا ؛ همین که گفت : «تو رو به خدا بفرمایید »، دوباره از بین جمعیت فرار زد توی آشپزخانه ی روغنی و مه آلود .
کوکب: «دیگه نمیشه . من دیگه نمیتونم . نا کس ها سرمون کلاه گذاشتن . چرا هر سال این همه آدم باید سرزده بیان و مفت بخورن ؟ ساریه برو سر سفره یه چیزی بخور .مهمانِ .زشته . من همینجا هستم .»
ساریه از زیر طاق آشپزخانه خزید توی هال و همین که داشت کتاب را ورق میزد تا کوکب خانوم را دوباره پیدا کند ، از درون هالپیچید توی اتاقش ولی بعد انگار کوکب خانوم را بی خیال شد؛ کتاب را انداخت یک گوشه ای و در اتاق را بست .