۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

در رویایم ; پدر

و ناگهان پیدایش شد . مثل اینکه اصلا خودش نبود . حال و احوال خوبی نداشت . به چشمانم خیره شد و خوب وراندازم کرد . پی گمشده ای در من می گشت . دنبال آنچه عمری در پی ان دوید و به ان نرسید . دستانش را روی شانه هایم گذاشت . ستگینی انها بیشتر از گذشته روی دوشم احساس می شد .
خودش را به من نزدیک تر کرد . دهانش را نزدیک گوشهایم کرد و شروع کرد به پچ پچ . نمی دانم چه می گفت . نمی دانم ناله می کرد یا مثل گذشته ها شعر می خواند . کلامش اهنگ داشت اما نمی توانم بگویم که قطعا شعر می گفت . بداهه سرایی هایش در بین اشنایان زبانزد بود . اما اینبار مثل اینکه چیز دیگری می گفت .
دیگر مثل گذشته بوی ان عطر دلنشین را نمی داد . بویی که از او به مشامم می رسید بیشتر شبیه خاک باران خورده بود . از او فاصله گرفتم تا بیشتر و بهتر ببینمش . صورتش را کج کرد . انگار تمنایی در دل داشت یا خواسته ای . نمی دانم ! آه که چقدر سخت است گمشده ای را بعد از مدتها ببینی و نتوانی خرفهایت را به او بزنی . دستم را محکم تر گرفت . باز دهانش را به گوشهایم نزدیک کرد . تند تند نفس می کشید ...چیزهایی را مداوم تکرار می کرد . گوشم را تیز تر کردم . کلامش مفهوم تر شده بود :
- یادت نرود که چه گفتم ... یادت نرود که چه گفتم ... یادت نرود که چه گفتم ... یادت نرود که چه گفتم ...
روبرویم ایستاد . لبخند زیبایی زد و چند گام به عقب برداشت . دور شد ... دور و دورتر ... و دیگر ندیدمش ...