۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

افسانه ی پدر /1

قبل ِ خروس خوان، وقتی که معلوم نیست شب است یا صبح، پدر با چشمانی سرخ و پف کرده و انباشته از خستگی یک خواب ناقص  دهن دره ای بی صدا کشید. دست راستش را کورمال به دنبال کبریت روی سه پایه ی چوبی چرخاند و مثل همیشه کبریت روی میز را انداخت روی زمین .سپس دوباره با کشیدن دستی روی فرش کبریت سقوط کرده را پیدا کرد و کنار دستش گذاشت و چند دقیقه ای دمر خوابید.این چند دقیقه را نخوابید؛ با خود کلنجار رفت. چرخید به چپ ، چرخید به راست وبعد ناگهان برخاست. آنوقت فقط کمی به گرگ و میش صبح مانده بود.کبریت را روشن کرد  و زیر فیتیله ی فانوس دلبندش گرفت.بی  سر و صدا  شروع کرد هر چه لازم بود بقچه کردن و بعد با تُن ِ محکم و خاص ِ خود صدایم کرد: « پاشو ! الان باید بریم .»

انگار چشمانم را با سریش به هم چسبانده بودند.گفتم چند دقیقه ای بیشتر بخوابم اما باز همان صدا را شنیدم : «پاشو ! باید بریم ». با چه جان کندنی خود را به دست به آب رساندم و آّب ِ یخ را روی صورتم ریختم، خدا میداند. و ادامه داد :«دیر میشه. صبحانه رو تو راه میخوریم ، شاید  خونه ی عموت. میرزا میخواد امروز با گاریش بره اونجا .گفتم ما رو هم برسونه .خدا خیرش بده...

 پدر فانوس را  نزدیک خود گذاشته و هنوز نشسته بود و اسباب را بقچه می کرد . نور فانوسش اتاق تاریک  را نارنجی تیره کرده بود .اطراف پدر نورانی تر از سایر جاهای اتاق بود .پوست سبزه ی پدر در آن نور تقریبا همرنگ اتاق شده بود. من  به سایه ی  کش آمده اش که مثل  شکل ِهندسی منظم و متحرکی مردی در حال بقچه کردن، از فرش شروع شده تا روی دیوار،با شعله ی فانوس میلرزید  زل زده بودم و فکر میکردم این اشکال به چه چیزهایی میتوانند شباهت داشته باشند . این تصاویر وقتی پدر وضعیت نیم رخ  نسبت  دیوار میگرفت دچار تغییری عجیب میشد . آن بینی عقابی و چانه ی عقب افتاده در صورت استخوانی اش روی دیوار تصویری فانتزی و اغراق آمیز  ایجاد می کرد .گاهی تصوراتی موهوم مرا از آن سایه ی متحرک می ترساند . 

پدر بلند شد و تفنگ اش را از روی دیوار برداشت. من هنوز داشتم آخرین ثانیه های خواب آلودم را – چهار زانو نشسته اما چُرت زنان - می گذراندم و با تمام وجود تلاش میکردم این رخوت را در مشتم یا هر جای دیگرم که می توانستم حفظ کنم.

پدر رفت یک آب خنک زمستانی به صورت زد و خم به ابرو هم نیاورد، لباس مخصوصش را پوشید. لباسی که پیراهنش کاموای چهارخانه ی سیاه و سفید و سبز بود، و شلوار ضخیم ِ به رنگ گِل و کت و چکمه هایش چرم ِ سیاه .و کلاهی لبه کوتاه وقهوه ای پرزدار که یادم هست تا زنده بود عاشقش بود. لباس را که پوشید آمد بالای سرم :«ده پاشو دیگه ری ! مگه نمیخواستی ببینی چطوری مرغابی میزنن ؟ »



هیچ نظری موجود نیست: