۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

افسانه ی پدر /3

تلق تلوق چرخ های گاری میرزا روی زمین ناهموار دل و روده ای برایم نگذاشت .به هر حالتی که میتوانستم نشستن را امتحان کردم . افاقه ای نکرد . تصمیم گرفتم طاق باز روی گاری بخوابم .خوب اینطوری بهتر شد.پدر پیوسته سیگار دود می کند و گاهی یک چیزهایی از میرزا می پرسد. از برکه ی روبه روی خانه ی احمد آقا در گذریم؛ چیزی جز قورباغه در آن پیدا نمی شود. در روز های گرم بچه ها به جان قورباغه ها می افتند و داد آنها را در می آورند .پشت برکه بوته زاری است با چند درخت انار و گل های قد کشیده ی رز و پشت همه ی اینا درخت زاری است که انتهایش نا پیداست .

از جلو خانه ی احمد آقا که میگذریم ، خانه هایی با حیاط لخت می بینیم؛ با درهای چوبی که با یک سیم مفتول بسته شده اند . خانه ی احمد آقا وسط حیاط است ، آلونکی کوچک برای مرغها  و حوضچه ای برای اردک ها و چند آلاچیق  حیاط را پر کرده اند؛ باغچه ای نیست .
هوا سرد است و من از برون دادن بخارات بینی ام کیف عجیبی می کنم.گرچه تکانه های های این گاری دیگر پدرم را در آورده اما این حالت، این جریان طبیعت در اطراف گاری که روبه روی چشمانم نرم نرم درحرکت است را دوست دارم. شاخ و برگ های درختان را در پس زمینه ای از آسمان بی رنگ در حرکت میبینم  و میبینم که از دور نزدیک می آیند و بعد دوباره پشت سر دور و دور تر میشوند  تا اینکه دیگر نمی بینمشان . شَک ام می برد که آیا اینها در حرکتند یا ما ؟ 
پدر لقمه ای نان و پنیر می پیچد. لقمه به سردی هوای بیرون نیست  اما خنک است .پدر میگوید :«چایی بمونه برا وقتی که رسیدیم خونه ی عمو .»

هیچ نظری موجود نیست: