۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

افسانه ی پدر /2

 من ساک بدست و پدر بقچه به دست و تفنگ به کمر جلو پرچین خانه  منتظر میرزا ایستاده ایم . برمیگردم تا نگاهی به خانه بیاندازم . روی سقف آلاچیق وسط حیاط چند کلاغ ساکت نشسته اند . یک دو تاشان سر جای خود چند بالی می زنند ولی صدایی از آنها در نمی آید. صبح ساکتی است .گرگ و میش صبح است . آسمان قرمز است، چیزی به رنگ آب انار و تک و توک باد های سردی می وزد .با خود فکر میکنم چه بخار زیادی دارد !

پدر سیگاری آتش کرد :«الان دیگه باید بیاد. »

با شنیدن صدای دور ِ چرخ های گاری، به پدر نزدیک تر شدم و دو نفری به طرف درختان چنار خانه ی خان باجی نگاه کردیم.صدای گاری از آن اطراف می آمد. پدر سیگارش را انداخت، سرفه ای پر خلط کرد و بعد تف پرملاطی پراند .من پرواز آن  پرنده ی  زرد  یا شاید بی رنگ را دنبال کردم و دیدم دو سه متری در پرید.
به پدر نگاه میکنم . هوای صبح پوست سبزه اش را کمی سرخ کرده است .بینی خمیده ، هیکل ریز و لاغر ، آن تفنگ آویزان بر شانه  و لباسش تناسب خیره کننده ای به هم می رساندند. برای چند لحظه ای مردی سفت و سخت را تصور کردم که به جنگی دشوار و کهن میرود .او مردی جنگجو بود که به جنگ دیرینه ی مرغابی ها می رفت .

گاری رسید .من پشت و پدر روی صندلی جلو ، کنار میرزا نشست .

هیچ نظری موجود نیست: