۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

گلوله ی شانس


پسر  روی  یکی از نیمکت های وسط پارک نشسته بود. پشتش را دسته هایی از  گل های زمخت  می خاراند  و روبه رویش  روی لبه ی حوض چند  دختر  با هم بلند بلند حرف میزدند و  می خندیدند.در این میان گاهی فواره ی آب روی سر و صورتشان می پاشید و  این اتفاق با  جیغ های شاد آنها استقبال میشد . پسر هر از گاهی به دهان های گنده ی آنها نگاه میکرد و دندان هایی که مثل خر از لثه بیرون آمده بود .
پسر دست در جیبش کرد و یک بسته آدامس نعنا ی خروس نشان در آورد . میدانست مزه ندارند ،پس چهار پنج  تایی بالا انداخت تا بلکه اثری کنند . آدامس ها اولش سفت بودند. با خود گفت این آدامس ها یکی دو ساعتی که جویده شوند ،  فرم میگیرند . بعد عینک دودی اش را از قاب جیب بغل شلوار لی  آبی یخی خود در آورد و به چشمانش زد . دختر ها بلند  شدند و رفتند. پسر به راه رفتنشان نگاه کرد ، به دور شدنشان و به لرز های کپلشان . انگار چهار جوجه اردک هماهنگ در کنار هم راه میرفتند و بالا پایین  می آمدند.

پسرک، دمغ  که اطراف خود را حالا خلوت دیده بود ؛ دستی در دماغ انداخت و گلوله ی سبز رنگ بزرگی در آورد و با خود  گفت : «اوه  عجب کنه   ی توپی .. » و با سبابه آن را پراند . گلوله در هوا چرخید و غلطید .و معلوم نشد کجا رفت . دخترکی  با  مانتوی سفید نزدیک شد . و  پسر کنه ی محبوبش را روی مانتوی دختر دید . دختر  با لوندی یک زن خبره پرسید : «ببخشید آقا  اسمتون چی بود ؟»

پسر سری بالا انداخت : «چاکر شما اکبرُ م !»

هیچ نظری موجود نیست: