پسر روی یکی از نیمکت های وسط پارک نشسته بود. پشتش را دسته هایی از گل های زمخت می خاراند و روبه رویش روی لبه ی حوض چند دختر با هم بلند بلند حرف میزدند و می خندیدند.در این میان گاهی فواره ی آب روی سر و صورتشان می پاشید و این اتفاق با جیغ های شاد آنها استقبال میشد . پسر هر از گاهی به دهان های گنده ی آنها نگاه میکرد و دندان هایی که مثل خر از لثه بیرون آمده بود .
پسر دست در جیبش کرد و یک بسته آدامس نعنا ی خروس نشان در آورد . میدانست مزه ندارند ،پس چهار پنج تایی بالا انداخت تا بلکه اثری کنند . آدامس ها اولش سفت بودند. با خود گفت این آدامس ها یکی دو ساعتی که جویده شوند ، فرم میگیرند . بعد عینک دودی اش را از قاب جیب بغل شلوار لی آبی یخی خود در آورد و به چشمانش زد . دختر ها بلند شدند و رفتند. پسر به راه رفتنشان نگاه کرد ، به دور شدنشان و به لرز های کپلشان . انگار چهار جوجه اردک هماهنگ در کنار هم راه میرفتند و بالا پایین می آمدند.
پسرک، دمغ که اطراف خود را حالا خلوت دیده بود ؛ دستی در دماغ انداخت و گلوله ی سبز رنگ بزرگی در آورد و با خود گفت : «اوه عجب کنه ی توپی .. » و با سبابه آن را پراند . گلوله در هوا چرخید و غلطید .و معلوم نشد کجا رفت . دخترکی با مانتوی سفید نزدیک شد . و پسر کنه ی محبوبش را روی مانتوی دختر دید . دختر با لوندی یک زن خبره پرسید : «ببخشید آقا اسمتون چی بود ؟»
پسر سری بالا انداخت : «چاکر شما اکبرُ م !»
پسرک، دمغ که اطراف خود را حالا خلوت دیده بود ؛ دستی در دماغ انداخت و گلوله ی سبز رنگ بزرگی در آورد و با خود گفت : «اوه عجب کنه ی توپی .. » و با سبابه آن را پراند . گلوله در هوا چرخید و غلطید .و معلوم نشد کجا رفت . دخترکی با مانتوی سفید نزدیک شد . و پسر کنه ی محبوبش را روی مانتوی دختر دید . دختر با لوندی یک زن خبره پرسید : «ببخشید آقا اسمتون چی بود ؟»
پسر سری بالا انداخت : «چاکر شما اکبرُ م !»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر